شکیبایى دو گونه است : شکیبایى بر آنچه خوش نمى‏شمارى و شکیبایى از آنچه آن را دوست مى‏دارى . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

از دیرباز، حکومت وقت و سیاست غربی، از برای برانگیختن شور نژادستایی و وطن پرستی، این کتاب را بهانه ای شگرف برای پیشبرد اغراض خود که همانا ستیز با آیین اسلام بود، قرار دادند. فرو نشاندن عواطف مقدس ایمان اسلامی که قبول آن را نتیجه تجاوز و یغماگری قوم عرب می شمردند، از جمله اغراض آنان بود. آنها بر این بودند که این دین آسمانی و رساله مقدس و حکمت آموز، قرآن حکیم را، که در میزان انصاف و به حکم خرد، فرمان های این کتاب آسمانی، ضامن سعادت دین است و دنیا، آماج دشمنی قرار دهند. لاجرم خاشاک غرض های ناستوده، زلال روشن ایمان را در دل های ناآگاه تیره و تاریک ساخت، در حالی که این منظومه والا، نتیجه اندیشه و نبوغ هنرمند مسلمانی است که به استناد نگاشته ادبی استاد بزرگ، بدیع الزمان فروزانفر: ((اسلوب و روش نظمی شاهنامه از اسلوب قرآن گرفته شده است و هرچه در آنجا از حیث بلاغت، منظور و طرف بحث در بلغاست، اینجا تقلید و نظیر آن ایجاد می شود و ... )) (1)

بدیهی است که دلبستگی آدمی به زادگاه خویش، به شهر و حتی روستای خویش و دفاع از آن وظیفه ای شریف است و با غریزه و فطرت آدمی سروکار دارد، لیکن مغرور گشتن به دیار و نژاد به حد افراط، ناشی از خامی و تعصب است و آیینی که مردمان و نژادهای گوناگون را تنها از نظر فضیلت علمی و تقوی گرامی می شمارد و برتری نژادی از دیدگاه او مردود است، چه مناسبتی می تواند با ناسیونالیسم غربی پیدا کرده باشد؟

 

1- سخن و سخن وران، تهران، خوارزمی، چاپ چهارم 1369 ، ص 47 .

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/2/18:: 11:24 عصر     |     () نظر

بین یادداشت ها خیلی فاصله افتاده ولی این سری یادداشت های جدید برگرفته از کتابی به قلم استاد مهرداد اوستا هستند. منبع کلی این یادداشت ها از کتاب مهر و آتش گرفته شده. این کتاب نگاهی به فضای دوگانه مذهبی شاهنامه است. شاید خیلی ها حوصله خوندن شاهنامه و تاریخ باستان و این چیزها رو نداشته باشن ولی این یادداشت ها بیشتر از این که به شاهنامه مربوط باشه به تاریخ و فرهنگ ایران مربوطه. پس هرکسی که به ایران و گذشته اون علاقمنده حتمن از خوندن این مطالب لذت میبره.

توضیح دیگه اینکه یادداشت هایی که از این کتاب توی این وبلاگ گذاشته شده به طور کامل تایپ شده و برای سهولت دسترسی توی اینترنت توسط این جانب (یعنی سایه خانم) تیتر بندی شده. شاید که عزیزی راجع به مام میهن تحقیق بکنه و این مطالب به دردش بخوره. در ضمن تیترهایی که ستاره داره کار دست منه از متن کتاب نیست.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/2/18:: 11:19 عصر     |     () نظر

این دوست منه بهش سر بزنید :

telesmesiah.blogfa.com



کلمات کلیدی: طلسم سیاه، دوست


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/11/20:: 9:59 عصر     |     () نظر

 

قصه زمین خوردن من

همه دوستان و آشنایان می دونن من کجا کار میکنم. یه کارخونه دور از شهر که خودش به وسعت یک شهره. ساعات کار طولانیه ولی خوبیش اینه که پنج شنبه هاش تعطیله. اینا رو گفتم تا بتونم قصه زمین خوردنم رو بهتر بگم.

امروز از صبح کار آن چنانی نداشتیم. فقط چنتا نامه برای تایپ بود و راستش من همه مدت داشتم برای وبلاگم از توی یه کتاب مطلب تایپ می کردم. خلاصه این که بعد از ظهر تصمیم گرفتم برم ساختمان اداری مرکزی که اسمش توحیده (ساختمان توحید) و یه نگاهی به نمایشگاه کتاب بندازم. توضیح دیگه اینکه هرسال به مناسبت دهه فجر توی کارخونه و ساختمان توحید نمایشگاه کتاب برگزار میشه البته با درصد تخفیفای عالی. خوب منم دلم میخواست برم و ببینم. برای گرفتن ماشین هماهنگ کردم و قرار شد با یکی از مهندسا که میخواست بره جلسه راه افتادم سمت ساختمان توحید. من داشتم میرفتم نمایشگاه و قصد خرید داشتم اما هیچی پول ی با خودم نداشتم. همه پولهام توی کارتم بود و قصد داشتم که از خودپرداز مستقر پایین ساختمام توحید استفاده کنم. خلاصه اینکه راه طولانی بین بخش و ساختمان توحید رو طی کردم و مستقیم رفتم سراغ خودپرداز. اما دستگاه خراب بود. خیلی ضایع شدم نه.

به هرحال رفتم توی نمایشگاه و با حسرت هی به کتابا نگاه کردم. کتابای ادبی خوبی داشت. تاریخی هاشم بد نبود. سری کتابای خاندان پهلوی هم داشت به اسم های دختر یتیم، زن اژدها، مرد عنکبوتی ...

نمیدونم کسی هم هست کتابی بخونه که اصلن معلوم نیست راست و دروغش چیه.

بگذریم. ساعت نزدیک دو و نیم بعد از ظهر شد که رئیس عزیزتر از جانم زنگ زد به موبایلم و گفت که نامه خیلی خیلی فوری داریم و برگرد منم الکی گفتم اتفاقن داشتم زنگ میزدم که ماشین بفرستید دنبالم. اینم از اون دروغا بود. قرار شد که ماشین بیاد دنبالم. ولی اینا هربار که میخوان ماشین دنبال من بفرستن یه نیم ساعتی طولش میدن برای همین با خیال راحت واسه خودم چرخیدم و بعدهم راه افتادم سمت بانک که فاصلش همچین هم تا ساختمان توحید کم نیست. از بین اون همه ماشین رد شدم و رسیدم به در بیرونی بانک (دوتا کتاب بزرگ هم دستم بود قبلن از یه نمایشگاه دیگه که توی کارخونه هست یه کتابی خریدم که مشکل داشت و فروشنده لطف کرد و کتاب رو برام با دوتا کتاب دیگه عوض کرد) خلاصه همون جور که با سرعت داشتم راه میرفتم و هوا هم یه کمی گرم شده بود و همه تنم عرق کرده بود رسیدم به جلو بانک. فاصله بین من تا خودپرداز شاید پنج قدم بود فقط کافی بود که پامو از جدول بالا بگذارم و از اون باغچه کوچیک و سایه کاج رد بشم. تا برسم به خودپرداز. پامو آوردم بالا و با اطمینان هرکسی که روی زمین راه میره به جلو حرکت کردم. پام به لبه جدول گیر کرد. سعی کردم بالا بیارمش نشد. خواستم دستامو سپر بدنم بکنم اما دوتا کتابا مانع شدن. اونها پرت شدن و کف دوتا دستام روی زمین نشستن. زانوهام زیر شکمم جمع شده بود و سرم همین طور به سمت پایین می رفت پیشونیم به خاک مالیده شد چنان عمیق که صدای برخورد شیشه عینکم رو رو با کف سیمانی شنیدم. من کاملن به حالت سجده بودم.

نمیدونم تو اون لحظه چه اتفاقی افتاد اما وقتی که بلند شدم می خندیدم نه از سر مسخرگی خندم مال وقتایی بود که آدم در برابر چیزی کم میاره یا نمی دونم. فقط به آسمون نیمه ابری نگاه کردم لبخند زدم و گفتم تو از من سجده میخواستی! انگار برای این کار کسی هولم داده بود. انگار همه خستگی تنم ازم دورشد. شلوارم بدجوری خاکی شده بود. همین طور کاپشنم. ولی شانس آوردم که شیشه های عینکم شیشه نیست وگرنه حتمن خورد شده بودن. کتابامو برداشتم و دستی به پیشونیم کشیدم. سعی کردم خاکی رو که نمیبینم پاک کنم. بالاخره از خودپرداز پول گرفتم و بعداز رد شدن از نگهبانی و نشون دادن کارتم برگشتم توی فنس کارخونه. یه میدرباس منتظرم بود. سوار شدم. وقتی پشت میزم رسیدم دیدم یه عالمه کار نمی دونم از کجا اومده ریخته اونجا. نمیدونم رئیس روئسا از صبح چی کار می کردن که دم رفتن یادشون افتاده بود. من با یه انرژی عجیبی کارای فوریم رو زدم و تموم کردم. با همه همکارام که البته همشون مردن خیلی مهربون خداحافظی کردم. آخه سرویسی که من باهاش خونه میام خیلی دیر به اونجا میرسه و همه اونا زودتر از من میرن. تازه قرار بود موقع رفتن هم برای یه بنده خدایی از متصدی تابل یه امانتی بگیرم و بهش تحویل بدم. خلاصه مثل همه بعداز ظهرها با آرامش از اتاق زدم بیرون در رو قفل کردم و موقع رد شدن از راهرو جمع کثیری از کارگرا و مهندسا یه جا جمع شده بودن و سر یه مسئله ای بحث می کردن. امانتی رو از دفتر تابل گرفتم و تا به ایستگاهم رسیدم چند ثانیه بعدش سرویسم رسید. من سوار شدم و یکی از دوستام گفت هی نوک دماغت سیاه شده چی کار کردی.

نوک دماغم!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلن فکرش رو نمی کردم ممکنه تو حالت سجده نوک دماغمم با خاک آلوده روی سنگفرش سیمانی برخورد کرده باشه. من همش تو فکر پیشونیم بودم. حتی فراموش کرده بودم یه نگاهی به آینه بندازم. به دماغم دست کشیدم. خدایا یعنی من با دماغ سیاه با همکارام روبرو شدم. چرا کسی چیزی بهم نگفت. تازه برای زدن یه تلفن اضطراری مجبور شدم برم دفتر مدیر چون تلفن اتاق خودمون قطعه. چرا کسی چیزی به من نگفت. حتی اشاره هم نکردن. همکارای محجوبی دارم !!

 آره سجده کردن دم بانک این چیزا رو هم داره.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/11/20:: 9:2 عصر     |     () نظر

 

میمون و کوسه ماهی

 

سال ها پیش از این، میمونی در ساحل دریا روی یک درخت انبه زندگی می کرد. درخت، آن قدر انبه داشت که می توانست یک گله فیل را هم البته اگر وجود داشت! سیر کند.

میمون هرگز برای بازی یا پیدا کردن غذا به مرزعه، جنگل و یا جای دیگری نمی رفت. بلکه از صبح تا غروب میان شاخه های درخت انبه بازی می کرد. زمانی هم که خسته می شد، برای استراحت روی شاخه مورد علاقه اش می نشست و چند انبه تازه و آبدار می چید. اگر گرسنه اش بود، آن ها را می خورد و اگر نبود، همه را یکی یکی در دریا می انداخت و از تماشای شلپ شلوپ کردن آن ها لذت می برد. موج های کوچک و پی در پی که بر اثر افتادن انبه ها در آب ساکن، آبی و آفتابی به وجود می آمد به راستی زیبا و دیدنی بود!

از سوی دیگر، کوسه ماهی ای هم که عادت کرده بود در آن نزدیکی شنا کند و زیر نور آفتاب گرم شود، از این رفتار میمون خوشش می آمد. هرگاه انبه ترو تازه ای به درون آب می افتاد، با اشتها آن را می خورد و می گفت: ((هووووووم م! به! به!)) خوردن انبه برای کوسه ماهی که همیشه ماهی، و گاهی نیز ستاره دریایی به عنوان دسر!- می بلعید، واقعاً لذت بخش بود! او حتی به خودش زحمت نمی داد که هسته انبه ها را بیرون بیندازد! چون موجودی که می تواند انسان؛ و اگر پیش بیاید، میمونی را درسته ببلعد، چه نیازی دارد که هسته انبه را بیرون بیندازد؟

به هرحال میمون انبه ها را پرت می کرد و کوسه ماهی آن ها را از توی آب گرفته و می خورد. چیزی نگذشت که در اثر همین بده و بستان، آن ها باهم دوست شدند.

تا این که روزی ...، بنا به ضرب المثل ((جواب خوبی را باید با خوبی داد))، کوسه ماهی تصمیم گرفت که محبت های میمون را به روش کوسه ای خود جبران کند! بنابراین سرش را از آب بیرون آورد، آرواره هایش را باز کرد و گفت: ((آقای میمون! انبه هایت واقعاً خوشمزه هستند و من خیلی دلم میخواهد که یک جوری از تو تشکر کنم. راستی، چرا از درختت پایین نمی آیی تا تو را پیش افرادم ببرم؟ در آن صورت می توانی از نزدیک ببینی که مهمان نوازی کوسه ای واقعاً چطوری است!))

میمون گفت: ((اما مشکل خیس شدن موهای تنم را چه طوری حل کنم؟ می دانی که ما میمون ها اصلاً دوست نداریم خیس شویم. نه! نه! متشکرم! به نظر من دریا فقط برای این خوب است که کسی در آن انبه بیندازد و شلپ و شلوپش را تماشا کند. وگرنه به درد شنا کردن نمی خورد.))

کوسه خود را کمی بیش تر به سطح آب نزدیک کرد و گفت: ((اگر مشکلت این است، من آن را حل می کنم. تو فقط از آن بالا روی پشتم بپر و باله ام را محکم بچسب! بهت قول می دهم که چنان در سطح آب شنا کنم که تا پایان سفر یک ذره هم خیس نشوی. امیدوارم که دیگر حرفی نداشته باشی. درضمن، لابد می دانی که هیچ خوشم نمی آید جواب منفی بشنوم!!))

میمون که بهانه دیگری به ذهنش نمی رسید به ناچار قبول کرد و گفت: ((خوب باشد)). از درختش پایین پرید و برای آن که موج های ساحلی خیسش نکنند، شروع کرد به جست و خیز کردن به این سو و آن سو. چند لحظه بعد کوسه ماهی خود را به ساحل رساند و میمون بی آن که خیس شود، بر پشت او سوار شد.

کوسه ماهی گفت: ((آماده؟ محکم بنشین!)) و با یک ضربه سریع دم، به سوی خلیج بنین راه افتاد. کوسه ماهی شنا می کرد و میون برای حفظ تعادل خود، باله او را محکم نگاه داشته بود. امواج دریا می چرخیدند و سر و صدا می کردند. میمون به پشت سرش نگاه کرد و دید که درختش کوچک و کوچک تر و سپس ... کاملاً از دیدش محو شد. اکنون آن ها وسط دریا بودند؛ جایی که تا چشم کار می کرد به جز سطح آب که کج و معوج می شد، هیچ چیز دیده نمی شد.

میمون با دلواپسی پرسید: ((آن جا ... خیلی ... دو ... دور است؟))

زیرا حالا نه فقط از نگرانی و دریا گرفتگی به شدت کلافه شده بود، بلکه ترانه دریانوردان قدیمی به یادش آمده بود و مدام در ذهنش تکرار می شد: ((خلیج بنین، خلیج بنین، برای شکار کرده کمین!))

کوسه ماهی با دندان های به هم فشرده گفت: ((نه! اصلاً دور نیست. فقط موضوعی هست که باید بهت بگویم. خودت می دانی که چه دوست خوبی برای من هستی! اگر نبودی، هرگز این موضوع را با تو در میان نمی گذاشتم. حقیقت این است که رئیس ما، رئیس سارکین، کوسه ماهی سوم، به سبب بیماری عجیبی در حال مرگ است. ما هر دارویی که فکرش را بکنی؛ از روغن کبد ماهی گرفته تا جوشانده دریایی به او داده ایم. اما هیچ کدامش اثر نکرده است. حالا تمام امیدمان به یک داروی دیگر است)).

میمون که هنوز باله کوسه ماهی را محکم چسبیده بود، پرسید: ((چه دارویی؟))

((قلب میمون! رئیس سارکین باید قلب میمون بخورد. این، تنها داروی درد اوست و من مطمئنم که تو قلبت را از ما دریغ نمی کنی. درست است؟))

میمون گفت: ((خیلی خوشحالم که بتوانم کمکی بکنم. فقط ... فقط ... نمی دانم جناب کوسه! من چطور می توانم قلبی را که همراه نیاورده ام به کسی ببخشم؟))

کوسه ماهی فریاد کشید: ((چی؟ قلبت را با خودت نیاورده ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟))

((خوب ... لابد نشنیده ای که ما میمون ها قلب مان را در محل خواب مان آویزان می کنیم. شاید این کار، کمی غیر عادی به نظر برسد، اما از من نپرس که پس چرا این کار را می کنیم؛ چون این یک رسم قدیمی است. می دانی ... ما فقط شب ها از قلب مان استفاده می کنیم. اگر زودتر درباره رئیست حرف زده بودی، خیلی راحت می توانستم آن را با خودم بیاورم. ولی حالا ... خیلی حیف شد!))

کوسه ماهی دندان قروچه ای کرد و نالید.

میمون گفت: ((حقیقت، همین است که گفتم، حتی حاضرم قسم بخورم که قلبم همراهم نیست! البته تو می توانی به راهت ادامه بدهی و در مقصد مرابکشی. اما ... اما فقط مجسم کن که وقتی افرادت سینه ام را باز کنند و ببینند قلبی درآن نیست، چه حالی می شوند! تازه ... بقیه کوسه ماهی ها درباره ات چه فکری می کنند؟! هیچ دلم نمی خواهد که پیش رئیست سرافکنده بشوی؛ مخصوصاً حالا که او در شرایط بحرانی است. من فقط به خاطر ارادت خاصی که به تو دارم این حرف را می زنم، بدان که ...))

کوسه ماهی با مجسم کردن آن صحنه غیر منتظره و رفتار بی رحمانه افرادش، فریاد کشید: ((وای! وای! چه کار کنم؟))

میمون پیشنهاد کرد: ((باید به خشکی برگردیم. چاره ای دیگر نیست. به آن جا که رسیدیم فوراً قلبم را از جایی که آویزان کرده ام، بر می دارم و می آورم. نگران نباش! زیاد طول نمی کشد.))

کوسه ماهی به شنیدن توصیه مسافرش، دور زد و به سوی ساحل برگشت. پس از پشت سر گذاشتن امواجی بی شمار، درخت محبوب میمون از دور نمایان شد. خوشه های سبز و انبوه انبه از درخت آویزان بود و نور خورشید مانند نوارهایی رنگارنگ سرتاسر خوشه ها را پوشانده بود.

هنگامی که کوسه ماهی آن قدر به ساحل نزدیک شد که شکمش به شن ها خورد، میمون از پشت او پایین جست و گفت: ((جناب کوسه! نگران نباش! الان می روم و به محض آن که قلبم را برداشتم، بر میگردم)). به سرعت از روی شن ها گذشت و خود را به خانه درختی اش رساند.

کوسه ماهی به انتظار برگشتن میمون و به امید قول او، شروع کرد به دور زدن در آب. اما قول میمون درباره ((رفتن و برگشتن)) تنها به ((رفتن)) ختم شده بود و ظاهراً از ((برگشتن)) خبری نبود!

کوسه ماهی که چاره ای نداشت، بازهم صبر کرد. زیرا اگر پا می داشت می دانست که چطور میمون را به چنگ بیاورد! ولی با داشتن یک باله و یک دم؛ که در خشکی به دردش نمیخورد، چه کار می توانست بکند؟

یک ساعت گذشت. کوسه ماهی هنوز داشت در آب های نزدیک ساحل می چرخید. دمش درد گرفته بود، معده اش قار و قور می کرد و سرش کاملاً گیج می رفت. از همه بدتر، اگر میمون به زودی بر نمی گشت، فرصت طلایی از دستش می رفت. کوسه ماهی به رئیس سارکین و نیز به تنبیهی که در انتظارش بود فکر کرد. مطمئن بود که در هر صورت، وقتی برگردد؛ خواه رئیس سارکین مرده باشد و خواه نه، به شدت تنبیه خواهد شد! بنابراین فریاد کشید: ((هی! میمون! نگاه کن، ببینم. تا کی میخواهی منتظرم بگذاری؟ مگر نمی دانی که هر لحظه امکان دارد رئیس مان بمیرد؟ بالاخره قلبت را پیدا کردی یا نه؟))

صدای میمون از جایی امن، در میان شاخه های درخت بلند شد: ((که این طور! پس خیال می کنی که من احمقم؟ آره؟!))

او که دریا گرفتگی اش تقریباً برطرف شده بود و شاد و سرحال، داشت انبه می خورد، ادامه داد: ((فکر می کنی که متوجه حقه کوسه ایت نشدم؟ نه؟! پس حالا آن قدر توی دریا دور بزن که دمت کنده شود! به جهنم! چون من نمی آیم. تو هم بهتر است که بزنی به چاک! برو که می خواهم انبه ام را بخورم. اما راستی ...! در مورد قلبم ...! قلبم جایی آویزان نیست، توی سینه ام، درست سرجایش است. گمان کردی که خیلی راحت آن را به تو تقدیم می کنم هان؟ هرگز! کور خوانده ای! من احمق نیستم. تازه ...، نه فقط قلبم را به تو نمی دهم بلکه از این به بعد دیگر از انبه هم خبری نیست!))

کوسه ماهی درنده خو و بی رحم چاره ای ندید جز آن که به وسط دریا برگردد. از آن زمان، سال ها گذشته است و کسی نمی داند که در بازگشت، تنبیه شد یا نه. و یا میمون باز هم انبه ای توی دریا انداخت یا نه. فقط می دانیم که میمون، از جان سالم به در بردن خود، درسی ارزنده گرفت.

***

به همین علت است که هرگز نمی بینید میمونی در آب دریا قدم بگذارد، و یا ... کوسه ماهی ای انبه بخورد!

 

 

منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)

به روایت : مارتین بنت

ترجمع : پروین علی پور

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/10/22:: 11:16 عصر     |     () نظر
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >