شونزدهم آبان
حس میکنم باید بنویسم. این حسی که الان دارم نباید ناگفته بمونه. سراپای وجودم رو دلشوره گرفته. انگار از اعماق وجودم چیزی کنده شده. مثل مرغ سرکنده به درودیوار قفسم میکوبم و سعی میکنم که خودم رو آروم کنم اما فایدهای نداره. انگار یه قلوه سنگ از زیر تیشه فرهاد ول شده باشه و خورده باشه تو سرمن، سراپای وجودم رو اشتیاق فرا گرفته.
دیگه نمیتونم این همه بیخبری رو تحمل کنم. حالم خیلی خرابه.
همهچیز از مهمونی دیروز شروع شد. بالاخره با همه گرفتاریهام وقت نکردم که سری به لباس فروشیها بزنم و بازهم رفتم سراغ گنجه قدیمیام. یه لباس بلند که تا روی غوزک پامو میگرفت به رنگ سبز یشمی انتخاب کردم و شال مخمل و مدالشاه عباسی و کیفوکفش قدیمی روهم همراهش کردم و وقتی خودم رو توی آینه نگاه کردم حس کردم یکی از اون بنزهای قدیمی که تو فیلمها نشون میدن درخونه ایستاده تا منو با این ظاهر عتیقه به مجلس برسونه. زیاد آرایش نکردم دلم میخواست چهرهام حالت طبیعیاش رو حفظ کنه. ظاهرم خیلی برام مهم بود. از همون لحظه که پامو از خونه بیرون گذاشتم و با فرناز حرکت کردیم یه حضور عجیبی رو همراهم حس میکردم.
شب خوبی بود. برخلاف تصور من خیلی شلوغ نبود. لباسهای من نه تنها تو ذوق نمیزد بلکه هر بار ستاره یا آقای صبوری بهم نگاه میکردند لبخند میزدند. انگار اون سرو وضع اونها رو یاد روزگار گذشته میانداخت. همون جور که حدس میزدم ستاره از تاریخچه لباسها و مدالشاهعباسیام خیلی خوشش اومد. بعدهم منو باخودش به یکی از اتاقهای خونهاش برد که سالن نسبتاً بزرگی بود. از اون اتاقهای رویایی. یکی از دیوارهای خیلی بزرگ اون اتاق از بالا تا پایین از عکس و نقاشیهای قدیمی پوشانده شده بود. تمامی عکس اجداد قدیمی خانواده بود. یه لوحه دست نویس هم به دیوار نصب بود. که از دورشبیه درخت بهنظر میرسید اما در حقیقت شجرهنامه خانواده بود. اونجوری که شجره نامه میگفت تنها صبوری که نام خانواده رو حفظ میکنه کسی نیست به جز آقای فردینخان و ستاره برام توضیح داد که اون خونه و باغ چون ملک اجدادی اونهاست بعداز ازدواج به فردین تعلق داره. اون موقع بود که فهمیدم چرا اون همه بشقاب قدیمی و قاب دستمال به دیوار اتاق نشیمن آویزون شده.
اما طرف دیگه سالن قفسههای بزرگ پراز کتاب دیده میشد. یه میز تحریر چوبی خیلی قدیمی که صندلی چرمی پشت بلندی کنارش گذاشته شده بود.
نزدیک میزتحریر شومینه گچبری شده قشنگی دیده میشد که اطرافش رو مبلهای راحتی گذاشته بودند که مخصوص پذیرایی بود. و اما نزدیک دیوار کنار شومینه چهار بوفه شیشهای قرار داشت که از بالا تا پایین از وسیلههای عجیب و غریب پوشیده شده بود. بعضی از ظروف شکسته یا لب پر شده بودند. بعضی مجسمهها به مرور زمان شکل اولیه رو ازدست داده بودند. نزدیک که شدم فهمیدم همه اون اشیاء عتیقهاند. بین اونها جسد خشک شده چند پرنده و سنجاب و بچه گربه هم دیده میشد.
انگار اون اتاق به زمان و مکان دیگهای تعلق داشت. بالای میزتحریر عکس شوهر ستاره رو که دیدم یک لحظه حس کردم از توی قاب عکس با اون چشمهای نافذ و مغرورش به همه کارهای من دقیق شده.
نمردم و بعد از روبیک و خانواده اش بازهم با نجیب زادهها برخورد کردم. اما اینها کجا و اونها کجا. فرناز بارها گفته بود که اونها غیر از مدرسه توی خونه همیشه تاریخ رو مطالعه میکردند و همیشه در حد امکان سنت ها رو حفظ میکنند و این موضوع از یکدست بودن دکور خونه ستاره و خونه آقای صبوری کاملاً قابل لمس بود. شاید هیچوقت فرشهای دستباف به این زیبایی ندیده بودم. تابلو فرش های نفیس، تابلوهای خیلی بزرگ مینیاتور از نقاشهای معروف. بوفههایی که مملو از اشیاء قدیمی و پارچههای دستبافند. سه تاری که بالای شومینه پذیرایی آویزون شده و پیش بخاری که عکس های بچهها روش قرار داره.
شاید کسی باور نکنه که گاهی اونها از مهمانهای خاصشون توی کاسه و بشقاب مسی و ورشاب پذیرایی میکنند و شدیداً به آداب و رسوم و تربیت بچههاشون وسواسگونه اهمیت میدن.
توی هیچکدوم از مهمونی هاشون خبری از نوشابه گاز دار و سالادهای فرنگی و ساندویچهای غیر متعارف و غذاهای غیر بومی نمیشه دید. تاجاییکه یادم میاد کیف فرناز همیشه پربود از لواشکوآلبالو خشکه و تنقلات خونگی. آدمهایی که تا اینحد روی اصل و فرعشون حساس باشن با اون همه مالوثروتورفاه کجا میشه دید. چرا که هر جا اسم پول وسط میاد باید انتظار تفریحات غیرسالم و خوشگذرونیهای خارج از محدوده رو داشت. اما اینجا تفریح یعنی خانواده و اقوام و این چه معنی زیبایی به همهچیز میتونه بده. چه صمیمیت زیبایی ایجاد میکنه و در وجود خالی کسی مثل من چه حسرت عمیقی پیدا میشه.
شدیداً محو تماشای عکس شوهر ستاره بودم که صداش منو به خودم آورد.
- ((هنوز گاهی وقتا میبینمش که پشت این میز نشسته و خودنویس به دست با اون عینکگرد بدون دستهاش مینویسه. مثل همیشه از جاسیگاری نقره، سیگاری درمیاره، آتش میزنه و بدون اینکه بهش پک بزنه توی زیرسیگاری تا ته خاکستر میشه. قهوه رو باشیروشکر دوست داشت. دکتر خوردن شیر رو براش منع کرده بود و اواخر دیگه قهوه نمیخورد. آدم محکمی بود.
یه روز گفت ستاره من تورو خیلی دوست دارم اما چون تواینچندسال بچهدار نشدی به اصرار خانم بزرگ قصد تجدید فراش دارم.
ازم نپرسید تو راضی هستی یا نه. اون واسه هیچکارش اجازه نمیخواست. سالها باوجود شوهر بالای سرم توی این خونه تنها زندگی کردم. گاهی حس میکنم، من تنهایی این خونه رو به هم زدم. تنهایی شده رسم این خونه. یا شاید هم شده تقدیر من. اون بچهدار شد و به ظاهر خوشبخت بود. بچههاش رو دوست داشتم و بهشون محبت میکردم. قدری که گاهی از سردلسوزی مادر صدام میکردند. اما زنش عمرش به دنیا نبود و پسرش که دنیا اومد چندسال بعدش از دنیا رفت. من شدم سرپرست بچههای اون.
من همیشه فکر میکردم که شوهرم در کمال خوشبختی بود، اما سالها بعد وقتی که دختر بزرگش از دعواهای اونها برام تعریف کرد، معنی غموغرور چشمهاشو فهمیدم. قبل از مردنش وقتی کنار بسترش بودم به من گفت که توی دنیا هیچکس به مهربانیواصالت تو نیست ستاره. و شنیدن این حرف از دهن چنان مردی مایه غرور و مباهات من بود.
حالا هم میرم پیش بچههایی که هیچ همخونی با من ندارند و این خونه رو با تمام خاطرات صدسالهاش به وارثش میسپارم. میدونم که قدر این همه خاطره رو میدونه.))
و بعداز گنجه میز چیزی رو بیرون آورد و دور خودش پیچید. یه شال حریرومخمل، دقیقاً رنگ وطرح همونی که من به سرکرده بودم. حالا دلیل لبخندهای ستاره و آقای صبوری رو میفهمیدم و دلیل حضورم رو توی همچین اتاق بینظیری که خودش قسمتی از تاریخ یه مملکت محسوب میشد.
- ((همیشه وقتی یادش میاومد که یه روزی عاشق من شده میگفت این شال رو بپوش، چون اولین بار منو با این شال دید.))
دیگه هیچی نگفت و از اتاق خارج شد. من موندم و اون همه عجایب که وجببهوجب اون اتاق رو درخودش گرفته بود. موقع بیرون رفتن ازاونجا حس خیلی عجیبی داشتم. انگار چیزی قلبم رو فشار میداد. بااون همه عجایب، شب رو به انتها رسوندم و موقع برگشتن به خونه که شد کیفمرو برداشتم که آماده رفتن بشم. یه لحظه شک کردم که کلید خونه رو کجا گذاشتم. خیلی سریع دستم رو توی کیف بردم تا ببینم کلید سرجاش هست یا نه. اما کلیدی که از کیف بیرون اومد کلید آپارتمان مجردی من نبود. مات مونده بودم. سرتا پام شروع کرد به لرزیدن، حالم بد شد، نفسم تو سینه موند. چی می دیدم! کلید ویلای روبیک بود.
همونجایی که وقتی میخواستیم از همه فرار کنیم به اون پناه میبردیم. توی چنان شبی این کلید چه معنی میتونست داشته باشه. شبی که بایک قرن خاطرات آدمهای دیگه سرکرده بودم. این کلید منو یاد خودم انداخت که کی هستم. اما حالم خیلی بد شد. همه پرسیدند چی شده و من به سختی گفتم : هیچی!
به دستور آقای صبوری فردین منو به خونهام رسوند و قرار شد تا زمانی که حالم بهتر نشده مراقبم باشه. اما بهترکه نشدم هیچ با دیدن دوباره کلید، بغض تلخوکهنه قدیمیام سرباز کرد و سیل اشک بود که از چشمام فرو میریخت.
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم توی اتاقم لبه تخت نشسته بودم و فردین روبهروم نشسته بود و دست به سینه و متفکر بهم نگاه میکرد. چشمهام درد گرفته بود.
انگار یادم رفته بود اونی که روبهروم نشسته همراهم اومده. تا اومدم خودم رو جمع و جور کنم. گفت اگر حرفی نزنی و نگی یه دفعه چی شد که حالت بدشد به صحت عقلت شک میکنم و حرفش این معنی رو میداد که جز حرفزدن راه دیگهای نداری فرارهم فایده نداره. خیلی مختصرومفید براش جریان کلید و جایی که اون دسته کلید بهش تعلق داره رو گفتم و انتظار کشیدم که منو به باد استهزاء بگیره.
اومد کنارم نشست و خیلی محکم دستهامو توی دستهاش گرفت و گفت : تو باید به اون خونه برگردی، چون اون خونه انتظارت رو میکشه. شاید باور نکنی ولی فقط این صبوریها هستند که اعتقاد دارند که هرخونهای روحی داره که به ساکنش حکومت میکنه. شاید چیزی هست که باید بفهمی، یا چیزی رو اونجا جاگذاشتی که باید پیداش کنی. اون خونه داره صدات میزنه و این دسته کلید توی چنین شبی که تو لباس گذشتگانت رو پوشیدی و خونه اجدادی ما رو دیدی فقط میتونه نشونه این باشه که تو باید به اون خونه برگردی.
وقتی منظره باغ و استخر اون خونه توی خاطرم نشست دوباره بغض راه نفسم رو بست و سرم رو پایین انداختم. صداشو شنیدم که آروم گفت با این وضعیت روحیت صلاح نیست تنها بمونی. تا لباست رو عوض کنی یه لیوان آب برات میارم.
مثل بچهها شده بودم که وقتی ناراحت هستند، حرف بزرگترشون رو موبهمو اجرا می کنند. اون از اتاق خارج شد، لباسم رو عوض کردم و هرکدام رو یه گوشه اتاق پرتاب کردم. اون با یه لیوان آب نه چندان خنک وارد شد. آب رو خوردم. آروم منو توی رختخواب برد و محکم بغلم کرد. نفس گرمش رو روی صورتم حس میکردم. با صدایی که انگار میخواست بچه اش رو بخوابونه گفت : آروم بخواب، من کنارتم.
و من به خواب رفتم. شاید آخرین باری که از حضور کسی توی زندگیم آرامش میگرفتم قرنها گذشته بود و افسانهاش رو فراموش کرده بودم. اما توی خوابم یه دختربچه رو دیدم که وسط یه بازار پررفتوآمد و شلوغ ایستاده و از ته دل جیغ میزنه وگریه میکنه. شاید صد بار از خواب پریدم و هر بار که چشم باز کردم چشم های میشی رنگ فردین دوباره خوابم کرد.
امروز صبح که بیدار شدم فردین کنارم نبود. باتمام حس نابهسامانی که سراغم اومده به حرفهاش فکر میکنم . به حضورش و کاری رو که در حق من کرد. اون با من توی رختخوابم بود. اما به جای وجود یک مرد، امنیت رو کنار خودم احساس کردم.
کی باورش میشه ... مردی کنار یک زن باشه و تنش رو ازش نخواد ... !
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت یازدهم
سیزدهم آبان
دلم میخواد چشمهامو ببندم و خیلی آروم به خواب برم. یه خواب بیدردسر. خوابی که توش از هیچ سنگقبری، نشونهای نداشته باشه. کابوسی که مدام تکرار میشه. دیگه کمکم داره منو به فکر فرو میبره. به فکر تعبیر خوابم افتادم یا حداقل سعی میکنم مصداقش رو توی زندگی واقعی پیداکنم. حتماً یه حکمتی توش هست که از هر دهتا خوابی که میبینم، دستکم پنجتاش به اون سنگ قبر ختم میشه.
اصلاً ولشکن ! دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. پس فردا روز مهمانی رفتنه و من امروز نیمی از موجودی کیفم رو خرج ساعتم کردم. چه حماقتی کردم اگر ساعتنو خریده بودم اینقدر هزینه نمیکردم، یا لااقل دلم نمی سوخت. خلاصه که دلم لک زده واسه یه جمع شلوغ خانوادگی، خاله، عمه، دایی، نوه عمه بزرگ، عروس خاله وسطی و ...
چه میشه کرد وقتی آدم چیزی رو نمیتونه داشته باشه، باید به مشابهش رضایت بده.
امروز بعدازظهر، بعد از یک استراحت کوچولو رفتم سراغ اون گنجهقدیمی که پرشده از لباس مهمونیهای قدیمیام. لباسها همه از مدافتاده بودند به دردچنین مهمونی نمی خوردند. اما در کمال تعجب کیف و کفش قدیمی رو که یه زمانی متعلق به مامان بود پیدا کردم. همون کفشهای ظریف پاشنهدار با سگککوچیک طلایی رنگ و همون کیف دسته کوتاهی که زمانی هدیه و یادگاری عروسی مامان بود و من همون کفشها رو شبحنابندونم پوشیدم و مامان معتقد بود که چون کفش آدم خوشبختی رو میپوشم خودم هم خوشبخت میشم. و به راستی هم که مامان خوشبخت بود. از همه دنیا شوهرو بچههاشو داشت وطبق اصولی که بهش یاد داده بودند مردش خدای خونشه، عمل میکرد و چون همیشه سبیل حاج آقا چرب میموند مشکلی پیش نمیاومد. یه سفره داشت که همیشه پهن بود. یه تسبیح از سنگ عقیق داشت که دست کم من هفت یا هشت باری پارگی بندش رو تعمیر کردم. همیشه بساط مولودی و روضه و سفره و امامزاده و زیارت اهل قبور به پا بود. بچه هاش هم که زیاد سر به هوا نبودند. همه اینها اون چیزی بود که اون از زندگی میخواست و داشت. پس خوشبخت بود.
من چون اولین دختر بودم که توی خانواده لباس عروس به تن میکردم اون یادگارها مال من شد. اما من خوشبخت نشدم. چون تمام اون چیزهایی رو که میخواستم رو نه تنها به دست نیاوردم بلکه کوچکترین شادیها روهم از من گرفتند.
خلاصه که اون کیفوکفش تاریخی رو میخوام واسه روز مهمونی بپوشم. شرط میبندم ستاره از تاریخچهاش خوشش میاد. تصمیم دارم لباس شب سنگ دوزی شده بگیرم تا پرستیژ کیف و کفشم جور در بیاد. هنوز شال مخمل و مدال شاهعباسی مادربزرگ رو هم دارم، شاید به درد بخوره.
نمیدونم چرا این مهمونی اینقدر برام اهمیت پیدا کرده. انگار قراره که اتفاق خیلی مهمی بیفته. دلم می خواد در کمال زیبایی و آراستگی جلوه کنم. چرا نمیدونم!
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت دهم
دهم آبان
به مهمونی دعوت شدم. رسمی، شیک و مثلاً دوستانه. بهتر بگم یه گودبای پارتیه واسه ستاره . یادمه ازش نوشته بودم. آخر هفته همراه خانواده صبوری به این مهمونی میرم. من مهمان افتخاریام چون بقیه همه از اعضاء فامیل هستند. گویا ستاره همه زندگیاش رو داره رها میکنه که بره آمریکا پیش پسر بزرگش زندگی کنه و از اون جایی که بزرگ خاندان صبوری محسوب میشه این مهمانی خداحافظی رو ترتیب داده که از متعلقاتش بتونه دل بکنه.
یکی مثل ستاره تاآخرین نفس مصرانه کنار خانواده اش می مونه و یکی مثل من دنبال جایی واسه نفس کشیدن، از همه کسش دل میکنه. ما دونفر دقیقاً نقطه مقابل همدیگه هستیم.
برای این مهمونی باید تدارک ویژه ببینم. چون هوا سرد شده و من لباسی که هم گرم باشه و هم مناسب مهمونی باشه ندارم. فردا باید برم بازار یه کمی خرید کنم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یاددداشت نهم
هفتم آبان
انگار چندقرنی هست که سراغ دفترم نیومدم. دفترم رو که بازکردم شورعجیبی به درونم راه پیدا کرد. انگار خودکارم خودش داره واژهها رو نقش میزنه و من هیچکارهام.
امروز حالم خیلی بهتره، یا بهتر بگم از امروز دارم به خودم تلقین میکنم زندگی به اون تلخی که من فکر میکنم نیست. از امروز سعی کردم همهچیز رو جور دیگهای ببینم. آسمون امروز یکدست لباس پنبهای خاکستری پوشیده بود. کمی هوا تاریک بود. گلهای رز از این هوای سرد حسابی شاداب شدند و پر از گلبرگهای لطیف.
آره باز به هفتم آبان رسیدم و یکی دوتا از پیچ و مهرههای مخم شل شده. آخه هفتسال پیش همچین تاریخی برای اولین بار تورو دیدم. یادته! توی کتابخونه نشسته بودم و روی کاغذ شکلهای کجومعوج میکشیدم. نسیم از آخرین شیطنتهاش ریزریز درگوشم حرف میزد. اینکه چه جوری یه پسربچه کمعقل رو گذاشته سرکار. یادمه اونروز خیلی بدخلق بودم. اصلاً حوصله احدی رو نداشتم. نسیم هم که یهبند حرف میزد. یه دفعه ساکت شد و بازوی منو فشار داد. سرم رو بلند کردم. فرناز رو دیدم که با چشم دنبال ما میگرده. واسش دست تکون دادم. ما رو دید و به طرفمون اومد. پشت سرش تو اومدی، با اون قیافه جدی. با اون عطری که هیچ گلی توی دنیا نداره. نسیم مثل میخ شده بود. آروم به پاش زدم. تو و فرناز رسیدید پای میز، نسیم دهنش باز مونده بود و من دنبال یه رابطه بین تو که اونقدر آراسته و شتایسته بودی با اون فرناز شلخته میگشتم. ما سه تا دوست بودیم که هرکدوم یه ساز میزدیم. نسیم از شیطنت همه دانشکده رو به هم میریخت. فرناز هم از اون بچه پولدارهایی بود که اصولاً تو عالم دیگهای سیر میکنند و همهچیز براشون مثل هلویی میمونه که منتظر تو گلو رفتنه. منظورم اینه که هیچوقت سخت نمیگیره. من هم که همیشه اینقدر سربهزیر بودم که گاهی قیافه کسی که از کنارم رد شده بود رو به خاطر نمیآوردم. عوضش نسیم میگفت : هی دختر کجایی ؟ ندیدی چه جوری نگات می کرد. فکر میکنم طرف از اون وضع خوباست. ناکس چقدر هم خوشگله.
اما من از اون چهره هیچی یادم نمیاومد. فقط دقت کردم که هرچندروز یکبار این جملهها یا شبیه اونها رو میشنوم. و خیلی هم طول کشید که فهمیدم چرا اون روز نسیم اونقدر دهنش باز مونده بود.
من خیلی بی تفاوت ایستادم و سلام کردم. بعد فرناز تورو معرفی کرد و گفت که برای یه تحقیق کار ترجمه داری و وقت چندانی هم نداری.
گناه عاشق شدن من از تو بود. تویی که بالاخره یه بهانه پیداکردی که از خوشگل شوخیهای نسیم، بشی پری قصههای من. اون همه برازندگی گناه تو نبود. گناه من هم نبود که میگفتند با اینکه قشنگ نیستم اما مثل آهن ربا همه رو جذب میکنم. اونهمه خوبی گناه تو نبود و اون تشنگی غریبهم گناه من نبود. اما یادت باشه تو بودی که عاشقم کردی وگرنه منو چه به این حرفها.
اون آبی چشمای تو بود که آب حیات بود. اون خندهتو بود که دل سنگ رو آب میکرد. اصلاً تو به اون خوبی چه جوری سراغ گرهکوری مثل من اومدی. وقتیکه برگهها رو از دستت گرفتم که نگاهی بهشون بندازم، دیدم که از روی مجله خارجی زیراکس گرفتی . چقدر هم بد بود. یه جاهایی سیاه بود و یه جاهایی هم اصلاً پیدا نبود که چی نوشته شده. تا به خودم اومدم دیدم که فرناز و نسیم غیبشون زده. نفهمیدم کی رفتند. من اینقدر غرق کاغذها بودم که متوجه نشدم. تو به من گفتی که نمیتونی اصل متن رو به من بدی و ترجیه دادی که جای اصل متن شماره موبایلت رو بدی. این یه امر عادی بود. دفعه اولی نبود که توی دانشکده متنی رو واسه کسی ترجمه میکردم. اغلب هم در طول مدت ترجمه با طرف مقابل در ارتباط بودم تا شاید گاهی اصطلاح خاصی رو که نتونسته بودم منظورش رو بفهمم پیدا کنم. یا بتونم طبق سلیقه مشتری کار رو انجام بدم. میدونستم که فرناز سر مسائل مالی باهات کنار اومده بود. اون عاشق عدد و ازقامه واسه همین سال دوم دانشکده تغییر رشته داد و رفت سراغ حسابداری. اما همیشه کنار من و نسیم موند.
امروز بوی تورو داره. بوی غریب نگاهت رو. دلم میخواد مثل بچه مدرسهای ها روی همه دیوارها اسمت رو بنویسم.
انگار خیلی رفتم تو خیال. یه کمی هم از واقعیتها بنویسم.
خوشبختانه الان توی شرکت کارم مشخصه. چون چندنفری که استخدام شدند کار من کمتر شده. رئیسم اینقدر مهربونه که حرف نداره. فردین رو میگم. با همه خیلی خوب رابطه برقرار کرده. ازهمین اولکار هوای زیر دستهاشو داره و همه شیفته اش شدند. همه پشت سرش میگن که ایکاش شفیعی زودتر رفته بود. اما من گاهی توی رفتار و حرکاتش صبوری بزرگ رو می بینم که مهربان و صبور چنان ریاست میکنه که آدم دلش می خواد زیر دست اون باقی بمونه. انگار حس مدیریت توی این خانواده موروثیه. فقط فرناز بخت برگشته سهمی نداشته. خیلی نوشتم نه.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا، یادداشت هفتم
یکم آبان
مگه آدم حتماً باید کافکا، کامو یا هدایت باشه که از روالعادی زندگی حالش بهم بخوره. هیچوقت مثل حالا دستخوش این همه حرکت و سکون نبودم. امروز صبح که تو آینه نگاه کردم حالم بهم خورد. یعنی اون چشمایی که به من نگاه میکرد چشمهای من بود. بیشتر شبیه گورستان آرزوها بود. شبیه اون وقتایی که مامان بهم میگفت شدی آینهدق. چه عجیب بود، چهرهام هنوز طراوت جوونی رو داره. گیرم چندتا خط ریز کمرنگ افتاده گوشه چشمام. اما چشمام حکایتی دیگه است. حکایت کسیه که به تمام معنا توی خودش فرو رفته و حاضر نیست بیاد بیرون. خستگی روحی ام، زخم عمیق روی قلبم، آرزوهای محالم همه باهم نشستند توی چشمام. موندم دیگران این قیافه رو چه جوری تحمل می کنند.
زندگیام شده تکرار: صبح سرکار، ناهار رستوران شرکت، نزدیک غروب بازار سرکوچه و خونه، کارهای خونه و بعدهم خواب.
انگار خدا یه روز رو برداشته و مدام از روش زیراکس گرفته. فقط اسم هاشونو عوض کرده. جمعه ها هم که از همه بدتره.
توی شرکت حسابی جنب و جوش دیده میشه. خدا رو شکر مسئولیت منو از بقیه کارهای متفرقه ام تفکیک کردند. بالاخره یه منشی گرفتن که یه سری کارهای ارتباطی شون رو انجام بده و من شدم مترجم رئیس و راحت شدم.
با همه این حرفا احساس پیری میکنم. توی این چهارسالی که دارم تنها زندگی میکنم هیچوقت به اندازه حالا احساس دلتنگی نکردم. پاییز غصههای آدم رو دو برابر میکنه. دلم میخواد سرتا پای وجودم اشک میشدم و تاقطرهآخر میباریدم.
آبان ماه طلسم منه. شش سال گذشته و من هنوز مثل روزهای اول با به یاد آوردن اون چشم های آبی، کودکانه شاد میشم. حالا از همه دنیا نقش یه نگاه رو دارم که مثل کتیبه روی دل سنگ من حکاکی شده. اون چشمهایی که با اون همه عشق تو این چهار سال حتی یکبار هم سراغم رو نگرفته. در صورتیکه میدونم اگر بخواد و اراده کنه پیدا کردن من براش از آب خوردن هم راحت تره.
و چه ابلهانه من هنوز عاشقشم. و چه عاجزانه انتظار برگشتنش رو میکشم. هنوز بعد از چهارسال جدایی تو چهرههای درهم و برهم پیادهروها دنبال چهره آشنای اون میگردم. دنبال اون چشمای رنگ دریا. چشمهایی که یه روزی، یه آسمون بود و من مثل پرستویی اشتیاق پرواز داشتم.
چه زندگی مضحکی دارم. هر الاغ دیگهای جای من بود تا حالا نفرت سرتا پای وجودش رو پرکرده بود. چرا چون عزیزترین کسی که تو دنیا داشتم، دنبال یه نقش خیالی که مادرش براش از یه دنیای دیگه ساخته بود، از من دست کشید. من رو که اون همه رنج رو برای رسیدن به اون به جون خریدم. از خانوادهام طرد شدم و خانواده شوهر هم چشم دیدنم رو نداشتن. چون روبیک باید کارهایی رو میکرد که هیچکس توی طول تاریخ خاندان اونها نتونسته بود انجام بده. چون توی فامیل پدریش تنها پسر بود.
کی باورش میشه که توی فامیل اونها نزدیک بیست سال تمام، همه زنها مصرانه دختر زائیده بودند و روبیک که بچه سرپیری پدرومادرش بود پسر از آب در اومد. همیشه با چه استهزایی روبیک تعریف میکرد که بعد از به دنیا اومدنش تا هفت سال شب سالنو همه کوچه رو چراغونی میکردند. که فامیلشون چه حسدی می بردند که گلاره چهل ساله وارث خانواده رو زائیده . خیلی بعد از ازدواجمون من فهمیدم که چه ارثیه هنگفتی به روبیک میرسه. چون فقط اون بود که باید اسم فامیل رو زنده نگه میداشت.
چقدر دلم گرفته. یاد اون روزایی میافتم که با روبیک زیر بارون پاییزی قدم میزدیم و از سرما میلرزیدیم. چه روزهایی بود! ای کاش میفهمیدم که اون روزها قرار نیست دیگه تکرار بشن، سعی می کردم بیشتر اون روزها رو زندگی کنم.
حالا من در آستانه سی سالگی جز دیوارهای سرد خونه و چندتا کاغذپاره چی دارم؟! حالا از اون همه عشق چی دارم؟!
گاهی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم، اما بدبختی اینه که میدونم با مردن نیست و نابود نمیشم. کسی رو ندارم که داغم به دلش بمونه. اما دارم کسانی رو که حتی بعد از مرگم نفرینم کنن.
کاشکی خدا یه مدادپاککن دستش میگرفت و نقش منو بطور کامل از توی قصهاش پاک میکرد. فقط از دست اون بر میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت هفتم