این از نوشته های خودمه البته از تاریخ نوشتن اون حدود دو سالی می گذره ولی خوندنش برای دوستان ضرری نداره امیدوارم که نظر یادتون نره حتی اگر خوشتون نیومد.
ساعت هفت و نیم است !
هوا خیلی سرد است. از تمام درزهای ماشین باد سردی وارد می شود. زمین یخ بسته. با اینکه خیابانها خلوت است ولی حرکت ماشین خیلی کند است. سردم است و گرسنه ام. انگشت پاهایم کرخت شده. ساعت از سه صبح گذشته. بالاخره به سر کوچه می رسم. لعنت به این کوچه دراز. دلم میخواهد تا خانه بدوم ولی زمین یخ بسته. هوا خیلی سرد است. دوخانه مانده به بن بست. آه بالاخره رسیدم. در ورودی با صدای خشکی باز می شود. کلید را در دستم نگه میدارم و از پله ها بالا می روم. آه بالاخره خانه.
با عجله کیفم را کنار در می گذارم، کاپشنم را روی صندلی کنار اوپن آشپزخانه می اندازم و به دستشویی میروم. تمام تنم یخ زده. دستهایم را که می شویم سردی آب را حس نمی کنم.
گرسنه ام. شاید از صبح تا حالا چیزی نخورده باشم. روز خیلی پرکاری بود. کتری را به برق میزنم. یک لیوان آب جوش می خورم. تمامی مراحل جذب آب را در دستگاه گوارشم از دهان گرفته تا روده هایم احساس میکنم. خیلی آهسته وارد اتاق خواب می شوم. زنم خواب است. لباس هایم را عوض می کنم. پتو را دورم میپیچم.به زنم نگاه می کنم. مثل همیشه رو به دیوار خوابیده. حتی از این فاصله هم بوی تلخ عفونت از نفسش احساس می کنم. بیچاره زنم. اصلاً وقتی برای استراحت ندارد. چند هفته است که دارو می خورد اما چه فایده. آدم مریض استراحت می خواهد. همان چیزی که زنم آرزویش را دارد.
گاهی وقتها که فکر می کنم، در کار این زن حیران می مانم. مگر یک آدم چقدر جان کار کردن دارد. او همیشه کار می کند. صبح ساعت پنج و نیم با سرویس دوتا خیابان آن طرف تر می رود سرکار. ساعت پنج عصر می رسد خانه و باز هم کار می کند. کارهای خانه که تمامی ندارد. همیشه می دانم که وارد خانه ای می شوم که همه چیز از تمیزی برق می زند. همه چیز در خانه هست. شاید اگر من نباشم هیچ خللی در چرخیدن این زندگی پیش نیاید. اما نه اگر من نباشم حتی نان هم نداریم که بخوریم.
روزی که برای خواستگاری رفتیم مادرم گفت زن شاغل ممکن است که برایت جهیزیه آن چنانی بیاورد و خانه زندگیت را لوکس کند ولی خانه ات همیشه مثل خانه خاله شلخته هاست. روزی که جهیزیه زنم را به خانه آوردیم مادرم از همه چیز ایراد گرفت. از فرش که درجه یک نبود. از یخچال که خارجی نبود. از سرویس خواب که فلزی بود. دیدم قیافه زنم مثل سنگ بی احساس شده. چهارماه بعد فهمیدم پدرش هیچ حمایتی از او نکرده و خودش همه مخارج را به دوش کشیده. خوب تا جایی هم که می توانست سنگ تمام گذاشت. ولی دوسال است که هر چقدر حقوق می گیرد باید جای بدهی هایش بدهد. زنم خیلی صبور است. در این دوسال تمام توانش را کار گرفته از خانه و بیرون خانه کم نمی گذارد. فکر می کنم من آدم خوشبختی هستم.
ساعت چهار است. از شدت خستگی خوابم نمی برد. زنم در خواب سرفه می کند. خیلی خسته ام. کاش می شد کار را تعطیل کنم. این کار بی حساب و کتاب نفسم را گرفته. کاشکی خوابم میبرد. تازه دست و پایم گرم شده.
به زنم نگاه می کنم. اوایل تا آمدن من بیدار می ماند اما چندبار که از سرویس جا ماند ساعت یازده شب میخوابد. شامم همیشه در یخچال یا روی میز آماده است. اما موقعی که من میرسم دیگر وقت غذا خوردن نیست.
چشم هایم را می بندم. در خواب می بینم که مصالحی که برای خانم مهندس سفارش داده ام را اشتباهی تحویل کس دیگری داده اند. از خواب می پرم. صدای زنگ ساعت می آید. زنم آهسته صدایش را قطع می کند. به سنگینی از جا بلند می شود. وسایلش را بر می دارد و از اتاق بیرون می رود. همیشه همین کار را می کند. میترسد با سرو صدایش مرا بیدار کند. زنم نمی داند من همیشه این موقع بیدارم.
صدای آب می آید. به ساعت نگاه می کنم. زنم در را پشت سرش آرام می بندد. صدای پایش خیلی نرم در راهپله ساکت و تاریک می پیچد. ای کاش می توانستم چند ساعتی بخوابم.
ساعت زنگ می زند. سراسیمه از جا می پرم. ساعت هفت است. آه انگار فقط دو ثانیه خوابیده ام. هوا هنوز تاریک است. دلم می خواهد وضع هوای بیرون را ببینم اما پنجره ها در ارتفاع بالایی هستند. بلند می شوم. کتری برقی را روشن می کنم. دست و صورتم را آبی می زنم. سردم می شود. لباس می پوشم. موهایم را شانه میزنم. کاپشنم هنوز روی صندلی افتاده. پلیور و شال و کلاهم را هم کنارش می گذارم. صدای جوشیدن آب می آید. از آب چکان یک لیوان دسته دار بر میدارم از قفسه کنار آن یک تی بگ و شکرریز. سراغ یخچال می روم. یخچال بیچاره انگار گریه می کند. مقدار کمی پنیر خشکیده ته قوطی مانده. پس نان کجاست. کیسه نان خالی کنار اجاق تاشده است. توی فریزر را سرکی می کشم. یک کیسه نان هست. کیسه را بر میدارم و در یخچال میگذارم. وقتی برای گرم شدن نان ندارم.
چهار بار تی بگ را در آب داغ فرو می برم. یک، دو، سه، چهار. کمی شکر می ریزم. دلم خرما میخواهد. احساس می کنم نای سرپا ایستادن ندارم. ولی همه چیز در خانه ته کشیده. سه هفته گذشته خیلی بد گذشت. کاسبی خیلی کساد بود.
زنم لیست بلند بالایی از اقلامی که در خانه نداریم نوشته. نگاهی به لیست می اندازم. از چای خشک گرفته تا گوشت و مرغ و میوه و سبزی. اسم تمامی مواد شوینده را هم نوشته ولی زیر آخرین اسم یک علامت سؤال گذاشته.
جرعه ای چای می نوشم. پنیر خشکیده را در دهانم می گذارم. دهانم شور می شود.کیف پولم را باز می کنم. چند اسکناس قرمز داخلش می بینم. کشو بالایی را باز می کنم. همیشه زنم پول خوردهایش را برایم در یک ظرف شیشه ای می گذارد. ولی شیشه خالی است. یادم می آید زنم دو ماهی هست که حقوق نگرفته. به دنبال جعبه شکلات می گردم. درآمد روزانه را صبح ها در این جعبه می گذارم. ته کشو دستم به چند دفترچه میخورد. می دانم ریز تمام خریدها و خرج و مخارج خانه در آنها نوشته شده. در جعبه شکلات فقط دو اسکناس سبز است. چیزی ندارم که در آن بگذارم. کشو را می بندم. تقویم روی اوپن را نگاه می کنم. امروز بیست و پنجم است. چایم یخ کرده. آن را سر می کشم. بیست و پنجم. چیزی در ذهنم جرقه می زند. از کیفم دفترچه رسیده هایم را در می آورم. وای برای امروز چک کشیده ام. دست چه آدم بدقلقی هم هست. ساعت هفت و نیم است. به سرعت لباس می پوشم. باید خودم را به بانک برسانم. باید از حساب هایم پول جا به جا کنم. ساعت هفت و نیم است. ساعت ده چک باید پول شود. کفش هایم را می پوشم. یادم می آید که پولم کم است. با کفش می روم سمت آشپزخانه. اسکناس ها را بر میدارم.
با عجله از پله ها پایین می روم. در راه پله به زن همسایه طبقه پایین بر میخورم. پسر کوچش را به برای رفتن به مدرسه آماده می کند.پسر بچه اینقدر لباس پوشیده که به زور راه می رود. زن از من حال زنم را می پرسد. میگویم خدا را شکر بهتر است. اما من که نمی دانم حالش بهتر شده یا نه. خدا حافظی می کنم. در ورودی را که باز می کنم باد سردی به صورتم می خورد. شال را دور صورتم می پیچم. شال و کلاه را زنم برایم بافته. راستی حال زنم بهتر شده یا نه. نگران می شوم. آخر چرا با این حال و روز سرکار می رود. حتماً آخر سال کارشان خیلی زیاد است. دلم برای زنم تنگ شده آخر تازگی ها هفته ای یکبار همدیگر را می بینیم. هربار من می آیم او خواب است. گاهی که وسط روز کارم کم باشد وقتم را تنظیم می کنم که او را ببینم. خیلی وقت است که خندیدنش را ندیده ام. اصلاً خودش را هم به زور می بینم. هوا سرد است. خدا را شکر زندگی خوبی دارم ولی مادرم همیشه سرکوفت می زند. تا سر کوچه خیلی راه مانده. روی برفهای یخ زده رد پای چکمه های زنم را می بینم. پاهایش خیلی کوچک است و از ظرافت ردپا شک ندارم که ردپای خودش است. صدایی میآید. به گوشی موبایلم نگاه می کنم. زنم پیام صبح به خیر فرستاده. بی اختیار لبخند می زنم. آه ساعت از هفت و نیم گذشته. به گوشی دقیق می شوم. خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. باید عجله کنم. کاش زنم امروز حقوق می گرفت. اگر امروز هم به همین منوال بگذرد دیگر خیلی شرمنده زنم می شوم. آه او حقوق هم بگیرد چیزی از آن به خانه و زندگی ما نمی ماسد. نه دارم ناشکری می کنم او به خاطر زندگی بامن این همه سختی به جان خریده.
به گوشی نگاه می کنم. ساعت یک ربع مانده به هشت. دست تکان می دهم. یک تاکسی سر کوچه برایم نگه میدارد. روی یخ ها می دوم. یخ های زیر پایم صدا می کنند. یکی دوبار لیز می خورم. به گوشی نگاه می کنم. چند روز دیگر به تولدم مانده. کاش زنم برای تولدم یک گوشی موبایل بخرد. ساعت نزدیک هشت است. دارد دیر می شود.
24/11/86
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، داستان، ساعت هفت و نیم، داستان کوتاه