سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گدا فرستاده خداست ، کسى که او را محروم دارد خدا را محروم داشته ، و آن که بدو بخشد خدا را سپاس و حرمت گذاشته . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا
چند وقت پیش کتابی خریدم به اسم دایرت المعارف بی نزاکتی یا چطور کفر مامان رو در بیاریم
در حقیقت این کتاب برای نی نی ها نوشته شده ولی من از خوندنش لذت بردم. کتاب متن خبیثانه ای داره و خدا را صدهزار مرتبه شکر که که بچه ها در بدو تولد سواد خوندن ندارند وگرنه این کتاب هم بخشی از آیات شیطانی معرفی میشد.
از متن کتاب :

خودتو خسته نکن که فرق آره و نه رو یاد بگیری

علم ثابت کرده که وفتی غذا رو به صورتت بمالی خوشمزه تر میشه

وقتی با مامان میری مهمونی یک راست برو سراغ چیزهای شکستنی

وقتی مامان بهت غذا میده تف کن، وقتی بابا بهت غذا میده بخور و لبخند بزن

آرد + آب =  ماکارونی

یاد بگیر در یخچال رو خودت باز کنی، می دونی انداختن تخم مرغ چه کیفی داره ؟

مامان عاشق نقاشی های تو روی دیوار اتاقشه ... !


کلمات کلیدی: چطور، کفر، مامان، بیاریم


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/19:: 7:56 عصر     |     () نظر
منو با خودت ببر تو هپروت
نمیخام که بشکنه سنگ سکوت

من میخام که گم بشم تو دست باد
جوری که هیشکی منو یادش نیاد

تو رگهام می سوزه و بالا میره
مثل آبیه که سربالا میره

آره آره این منم، بی آینه
دیگه غصه هام داره یادم میره

ای خدا، آه ای خدا منو ببین
بیا و یک لحظه پیش من بشین

دیگه داره میرسه به انتها
عشقی که گذاشتی پیش آدما

میشکنم اما کسی نمی بینه
زخمای روی دلم فراوونه

من رو باز تنها میذاری میدونم
میری اون بالا میشینی میدونم

نکنه اسمم رو یادت نمیاد
دلت حتی گله هامو نمیخواد



داره خوابم میگیره بیش و کم
داره پلکهام می افته روی هم

این که میاد هپروت میدونم
توی مغزم یه سکوت میدونم

کاشکی بیداری منو دیگه نخواد
مرگم آهسته سراغ من بیاد

واسه من اینجا به پایان میرسه
همه ی فرصت من این نفسه

میسوزه رگهام هنوز از زخم تیغ
قصه ی منم به آخرش رسید



کلمات کلیدی: شعر، بی، آینه، سایه، رهگذر


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/17:: 9:30 عصر     |     () نظر
هیچوقت دوست ندارم دست خالی باشم. حتی وقتی به دیدن کسی میرم هم همین اخلاق رو دارم. حالا که امروز قصه ای برای گفتن ندارم یک شعر می گذارم :


میخوای بری سفر برو
برو عزیز رفتنی
دیگه دروغ نگو به من
که تا ابد مال منی

برو به فردا برسی
من اینجا تنها می مونم
واسه همه دلتنگی ها
واسه تو، تنها می خونم

نگو ...
که خیلی دیر شده
برای گل دادن ما
نمی رسیم نمی رسیم
این تنها یادگار ما

نترس از اون روزهای تلخ
نگو که تعبیر منی
تو نیمه من نبودی
برو، نمی خوام بشکنی

عزیز دل شکسته ام
برو که وقت رفتنه
برو که بی تو می مونم
اینه که تقدیر منه

اما بدون تو اون روزا
که تک و تنها می مونی
همون روزایی که میخوای
بدون رویا بمونی

تو اون روزا که می بینی
تموم قلبا سنگی ان
تموم این آدمکا
عروسکای رنگی ان
                                  منو به خاطرت بیار
                                  منو  به خاطرت بیار

وقتی شکستی از همه
خسته شدی و بی پناه
تنها رفیق تو میشه
شبهای دلسردی و آه

وقتی که موندی منتظر
خسته و پیر و چشم به در
نمی گذرن روز و شبات
وقتی میشی بی بال و پر

                                    منو به خاطرت بیار
                                     منو به خاطرت بیار

برای من گریه نکن
گریه نشد دوای من
میخوای بری سفر برو
تنها نگات برای من

گریه نکن عزیز دل
نگو که عاشق منی
برو برس به آرزوت
تو خاطرم، مال منی


کلمات کلیدی: شعری، دفتر، خاطراتم


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/8:: 3:50 عصر     |     () نظر
سلام
از آخرین یادداشتم شاید خیلی میگذره و من نتونستم سری به خونه ی اینترنتیم بزنم. طی هفته گذشته قصه ای رو آماده می کردم که برای دوستانم بگذارم. قصه ای از قصه های بهرنگ. این قصه رو خیلی دوست دارم. حتی بخشی از اون رو تایپ کردم. ولی امروز که توی گوگل می گشتم دیدم سایت و وبلاگ های زیادی هستند که این قصه رو در خودشون جا دادند. به نظرم کار اضافه ای اومد که من هم همین قصه رو توی صفحات متعلق به خودم تکرار کنم.
دوستانی که دوست دارید این قصه رو بخونید توی صفحه سرچ گوگل ((افسانه محبت)) رو تایپ کنید و از این قصه لذت ببرید.
من هم به این نتیجه رسیدم که دنبال قصه هایی برم که نویسنده هایی اینقدر مشهور نداشته باشند.ولی نقطه ی ابهامی وجود داره و اینکه معلوم نیست این قصه هم جزء افسانه های آذربایجان محسوب میشه یا نوشته خود صمد بهرنگی هست. چون قبل از شروع قصه هیچ توضیح و اشاره ای وجود نداره.




کلمات کلیدی: از، گذاشتنش، منصرف، شدم


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/8:: 3:30 عصر     |     () نظر