هیچوقت دوست ندارم دست خالی باشم. حتی وقتی به دیدن کسی میرم هم همین اخلاق رو دارم. حالا که امروز قصه ای برای گفتن ندارم یک شعر می گذارم :
میخوای بری سفر برو
برو عزیز رفتنی
دیگه دروغ نگو به من
که تا ابد مال منی
برو به فردا برسی
من اینجا تنها می مونم
واسه همه دلتنگی ها
واسه تو، تنها می خونم
نگو ...
که خیلی دیر شده
برای گل دادن ما
نمی رسیم نمی رسیم
این تنها یادگار ما
نترس از اون روزهای تلخ
نگو که تعبیر منی
تو نیمه من نبودی
برو، نمی خوام بشکنی
عزیز دل شکسته ام
برو که وقت رفتنه
برو که بی تو می مونم
اینه که تقدیر منه
اما بدون تو اون روزا
که تک و تنها می مونی
همون روزایی که میخوای
بدون رویا بمونی
تو اون روزا که می بینی
تموم قلبا سنگی ان
تموم این آدمکا
عروسکای رنگی ان
منو به خاطرت بیار
منو به خاطرت بیار
وقتی شکستی از همه
خسته شدی و بی پناه
تنها رفیق تو میشه
شبهای دلسردی و آه
وقتی که موندی منتظر
خسته و پیر و چشم به در
نمی گذرن روز و شبات
وقتی میشی بی بال و پر
منو به خاطرت بیار
منو به خاطرت بیار
برای من گریه نکن
گریه نشد دوای من
میخوای بری سفر برو
تنها نگات برای من
گریه نکن عزیز دل
نگو که عاشق منی
برو برس به آرزوت
تو خاطرم، مال منی
نوشته شده توسط
sayeh rahgozar
87/9/8:: 3:50 عصر
|
() نظر