سی ام آبان
ساعت به دوازده شب نزدیک میشه. هوا سرده و باد زوزهکشان آرامش شب پاییزی منو بههم زده. حس میکنم دلم داره کوچیک میشه. قلبم بیحوصله است و نمیتونه خیلی چیزها رو توی خودش جابده. چه روزی رو گذروندم! حس میکنم کمرم تاشده برام خیلی سخته که بتونم نتیجهگیری کنم.
نسیم همیشه میگفت: لذت زندگی ما آدمها به اینه که همهچیز در حال تغییره. از هر دیدگاهی که بخوای نگاه کنی، هیچ چیز ثابتی وجود نداره. هیچ چیز صددرصد نیست. همیشه دست تقدیر حساب شدهترین برنامهها رو چنان به هم میریزه که باور کردنش مشکله.
امروز خیلی به این جملات فکرکردم و حقیقت درونش رو چشیدم. بهتره رودهدرازی نکنم و برم سراصل مطلب.
امروزصبح که از خواب بیدار شدم سعی کردم عینک بدبینی رو از چشمام بردارم و سعی کنم واقعیت رو بفهمم. بعداز صبحانه پاشدم و پیاده راه افتادم توی خیابونها. راهافتادم تو شهر، شهری که یکروز فکر میکردم خونه منه و اگه روزی اینجا نباشم نمیتونم نفس بکشم. برای همین همه تلاشم رو کردم که همینجا برم دانشگاه برم. اما حالا بعداز سالها مثل غریبهها پابه اینشهر گذاشتم. مثل کسیکه برای انجام کار ضروری اومده و موندنش از روی اجباره.
خیلی راه رفتم و سعی کردم که همهچیز رو ببینم و به خاطر بسپارم. وقتیکه خسته شدم تاکسی دربست گرفتم و یکراست تا ویلا رفتم. شانس آوردم روبیک اونجا بود. وارد حیاط که شدم دیدم ماشینش رو کنار باغچه پارک کرده و خودش توی نشیمن رو به شومینه نشسته بود. داخل اتاق که شدم سرش رو برگردوند و لبخند زد و گفت : نازنین ما بدقول نبود که شد. بیستوچهارساعت تأخیر داشتی.
کنارش نشستم و گفتم : برای لمس کردن حقایق به وقت احتیاج دارم. نمیخوام نپخته و فکر نکرده قضاوتی بکنم.
نگاهش تلخ شد و رنگ حزن عمیقی به خودش گرفت. مدتی سکوت کردیم، حالا دیگه اون عاشقومعشوق نبودیم که تنها آرزوشون یکبار دیدن محبوب باشه. من و روبیک دو شخصیت جدا ازهم، انسانهایی که ماجراهاشون گذشته و در کمال صحت وسلامت عقل روبهروی هم نشسته بودیم و سکوت بینمون فرصت سنجیدن و فکر کردن بهمون میداد. دیگه از اون همه شورواشتیاق کودکانه خبری نبود. مجبور شدم سکوت رو بشکنم و بهش بگم برای فهمیدن حقایق اومدم. اومدم که ناشنیدهها رو بشنوم. حس میکنم قربانی شدم. عمرم و زندگیمو پای چیزای واهی حرام کردم. چند ساله که جز تنهایی و تلخی چیزی عایدم نشده. فکر میکنم حق دارم بدونم چرا یکباره بهشت زندگیم جهنم شد.
بغض راه نفسم رو بست. حس کردم دارم خورد میشم ومیریزم. سکوت کردم و به چوبهایی که موقع سوختن سرو صدا راه انداخته بودند خیره شدم. مدتی گذشت و سکوت ادامه داشت. حس میکردم ثانیهها مرگآور شدند و نمیگذرن.
سکوت ادامه داشت. ناگهان تصمیم گرفتم که برای همیشه از اون خونه برم. بلندشدم و طرف در رفتم که صدام کرد. گفت : اومدی چی بشنوی. اومدی که همه شیرینی روزهای عاشقیت مثل زهر توی زندگیت جاری بشه. تو اگر حقیقت رو می دونستی که دیگه هرگز پا به این خونه نمی گذاشتی.
انگار به هدفم رسیده باشم برگشتم و کنارش نشستم چون میدونستم الان وقت شنیدنه. بغضی گلوشو گرفته بود. پاشدم تا از آشپزخونه یک لیوان آب بیارم اما آب عمارت قطع بود.
زمان نمی گذشت اما آخرش شروع به حرف زدن کرد :
میدونی مینو، تو زندگی آدم همیشه چیزایی هست که وقت و زمان خاصی برای وقوعش میطلبه. مثل الان که موقع گفتن حرفهای دلمه. من ازروی تو شرمندهام اما چارهای نبود. جداییما باید اتفاق میافتاد. من قول داده بودم. دلم میخواست تو فرصت کوتاهی که دارم حداکثر استفاده رو بکنم. تا جایی که میتونم نفس بکشم و زندگی کنم. منهم مثل همه آدمهای دیگه سهمی ازاین دنیا داشتم. از همهچیزهایی که همه حق خودشون میدونن.
فامیل پدری من فامیل بزرگیه. همونطوری که میدونی تنها وارث نامش من بودم. ما یک شرکت بزرگ خانوادگی داریم که عموم اون رو اداره میکرد اما چون بالاخره روزی باید زمام امور به دست من میافتاد، از همون بچگی خانواده برای من برنامهریزیهای خاصی داشت. هیچ بچهای بهاندازه من از بیست نگرفتن هراسان نمیشد. همیشه بهترین اساتید بالای سرم بودند و بیشترین منابع مطالعه دم دستم بود. و بالاخره هم رشته دانشگاهی من از طرف فامیل مدیریت تعیین شد تا بتونم ثروت یک فامیل رو نگهداری کنم. هیچوقت بهت نگفتم اما از سه سالگی فرانسه یاد میگرفتم و بزرگتر که شدم زبان انگلیسی هم بهش اضافه شد. همیشه به خودم میگفتم فامیل چه شانسی آورد که من عقب مانده ذهنی ازآب درنیومدم. گاهی خودم از کاراییهای مغزم تعجب میکردم. دوران کودکی و نوجوانی من بیهیچ اتفاق خاصی گذشت. گاهیهم که سعی میکردم شاکی بشم و بگم که منهم حق دارم که راهی واسه خودم انتخاب کنم و علائقی دارم .. ! به خودم میگفتم خوب به چی علاقه داری ؟ و هیچ جوابی نداشتم.
درس، مصاحبه، سخنرانی، شد جزئی از زندگی روزمره من. که یکروز یک دختر بچه شیطون وقتی داشت با سرعت هرچه تمامتر از پلههای دانشکده بالا میرفت تنه سختی به من زد که تقریباً پرت شدم. بیچاره خودش کلی ترسیده بود و رنگ صورتش مثل گچ شده بود. از پشت سرش یک فرشته با چشمهای سیاه نفس زنان اومد و گفت : نسیم چته؟ سر میبری.
بعد تازه فهمید که چیشده. دست دوستش رو گرفت و گفت : ببخشید آقا شرمنده!
و بعدهم رفتند. من همون جور مات موندم. صدای مهیبی توی گوشم نشست مثل صدای شکستن. شکستن دیوار تنهایی من، شکستن همه اون تصوراتی که از خودم داشتم، شکست تمام برنامههایی که برای زندگی من ریخته شده بود. و مورد آخر وحشتناکترین اونها بود. آخه دوسال بعدش درسم تموم میشد. بعد چندتا نامه مینوشتم برای چند دانشگاه خارج ازکشور و به انتخاب عمو یک دختر برای ازدواج نامزد میکردم. مبادا اونورآب دلم هوایی بشه و بعد مدرک فوقلیسانس و دکترا میگرفتم و بعدهم وارد شرکت میشدم. ازدواج میکردم و بچه دار میشدم و عمو که به سن هفتاد سالگی میرسید زمام امور رو به دست میگرفتم. اما توی اون لحظه جادویی همهچیز جلو چشمام مثل حباب صابونی بود که ترکید!
نمیدونم مینو چیشد که یه شبه شدی عزیزترین کسم. از وقتی عاشقت شدم خوشحالی عجیبی زیر پوستم نشست. چون میدیدم سرنوشت من بالاخره یه مساله غیر منتظره سرراهم قرارداد و به خودم گفتم روبیک خدا تو رو فراموش نکرده.
روزها گذشت. نمیدونی چیکشیدم. چقدر مخفیانه سرراهت قرار گرفتم تا فقط ثانیهای ببینمت.
اما تو انگار تواین عالم نبودی. زیاد طول نکشید که فهمیدم برای دانشجوها کار ترجمه انجام میدی. اون دوستت که همیشه خط مقنعهاش کج بود یکروز با آبو تاب برای یه نفر تعریف میکرد که تو کار ترجمه انجام میدی. من همونوقت خودم رو انداختم وسط و به بهانه اینکه به طوراتفاقی صحبتشون رو شنیدم گفتم یک مقاله مدیریتی به زبان فرانسه دارم و دنبال مترجم میگردم. گفت که میتونه منو به تو معرفی کنه.
دیگه داره صبح میشه و من خستهام بقیه رو توی یه یادداشت دیگه مینویسم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر
بیست و هفتم آبان
یادداشت دیروز رو خوندم. از فرط هیجانی که داشتم چقدر بد نوشته بودم. چقدر دستم موقع نوشتن لرزیده بود. قطرات اشکم گویای هقهقی بود که صداش بین کلمهها پیدا نبود. خیلی ناقص نوشتم. حس میکنم احتیاج به تسکین دارم و آرامش. تصمیم گرفتم امروز رو هم استراحت کنم و هم فکر. من که برای دوباره عاشق شدن نیومدم. یکسؤال دارم که روبیک باید بهش جواب بده. برای همین باید بتونم به احساساتم غلبه کنم. باید بتونم به خودم مسلط باشم وگرنه اوضاعم از اینی که هست بغرنجتر میشه.
صبح خیلی سعی کردم روبیک رو پیدا کنم. شماره موبایلش که قطع بود، تلفن ویلا رو هم کسی جواب نمیداد.
نشستم توی رستوران هتل و از پنجره بزرگ رو به خیابون خیره شدم به رفتوآمد آدمها. به چهره بعضی که نگاه میکنی اصلاً نمیشه چیزی راجع بهشون فهمید، که خوشحالند یا غمگین. فقط گاهی که به درونشون فرومیرن میشه حقیقترو دید.
کاش میشد دعوتش کنم بیاد اینجا باهم صحبت کنیم. چون اون خونه بدجوری منو دستخوش احساس میکنه. انگار همه خاطراتش به من هجوم میاره.
چه روزهایی که اگر به اونجا پناه نمیبردیم ازغصه دیوونه میشدیم. اما باید فراموش کنم. نمیخوام که گذشته جلوی زندگیام بایسته. من باید حق ضایع شدهام رو ازکی بگیرم. باید سراغ کی برم. چه کسی میتونه بهترین روزهای زندگی منو، که توی تنهایی و ترس و بی کسی گذشت بهم برگردونه.
هنوز صدای مادرش توی گوشمه که میگفت : این تو هستی که سد راه خوشبختی پسرمن هستی. اگه اون به حرف من گوش کرده بود حالا به چنان مقامی رسیده بود که خودش هم باور نمیکرد.
آره روبیک تافته جدا بافته بود. یه موهبت الهی که قرار بود دنیا رو روی یک انگشت بچرخونه. نمیدونم روبیک همه اینها رو چه جوری تحمل میکرد. اما ناگفته نماند که در برابر مادرش کوچکترین مقاومتی نمیکرد، چون احترام زیادی براش قائل بود.
نمیدونم گناه دربهدریمو به گردن کی بندازم. مامانم میگفت جادوت کردن. بابام میگفت شما وصله هم نیستید. مادر روبیک میگفت علیرغم میل باطنیام پاپیش گذاشتم. تنها کسانی که سکوت کردند و همه سختیها رو به جون خریدند، ما دونفر بودیم. همه حرف اونها فاصله طبقاتی و اختلاف فرهنگیما بود. حقهم داشتند اما تقصیر ما نبود که عاشق شده بودیم.
شایدهم من اشتباه کرده بودم و تو یارسفر نبودی. توکه توی نازونعمت بزرگ شده بودی تحمل اون همه سختی رو نداشتی.
هوا داره تاریک میشه. پاییز همه غمهاشو واسه من هدیه آورده. دلم داره میترکه. کاش یک نفر رو داشتم که سرروی زانوش میگذاشتم و گریه میکردم. کاش یک نفر رو داشتم که میتونستم از درد درونم براش بگم. اما افسوس !
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر
بیست و ششم آبان
امروز میخوام برم، به سمت اون معنایی که منو اینجا کشونده. سرما بیداد میکنه. بطوریکه از کنار پنجره حتی نمیشه رد شد. دلم شور میزنه کلیدی که توی کیفمه، مثل یه شیء داغ میمونه. گاهی احساس میکنم حرارتش منو میسوزنه. صبحانهام رو خوردم و لباسهام روی تخت آماده است. فقط قبل از رفتن دوست داشتم بنویسم. این جوری احساس میکنم کمی از هیجان و دلشورهام رو جایی منعکس کردم.
میرم سراغ ویلا و اگر چیزی گیرم نیومد میرم سراغ خانوادهام تا ناسزاهاشونو بشنوم. و بعدهم سراغ مادر روبیک میرم.
احساس تنهایی میکنم. دلم میخواد یکی همراهم بیاد. کسیکه قلبم بتونه بهش تکیه کنه تا زیر بار اینهمه دلشوره سرخم نکنه. کسی رو که ندارم، دفترم رو همراهم میبرم.
کلمات کلیدی:
بیست و هفتم آبان
دلم میخواد باصدای بلند به زندگی سلام کنم و داد بزنم تا همه عالم وآدم بفهمند که من بار دیگه عشقمو دیدم.
دیروز خیلی عالی بود. باور نکردنی بود. لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و رفتم ویلا. خدا میدونه اون یکساعتی که توی راه بودم چیکشیدم. صددفعه به خودم گفتم که ایکاش اینهمه راه رو نیومده بودم. منکه داشتم زندگیمو میکردم. اما وقتی که رسیدم و درباغ رو باز کردم با همون منظرهای که انتظار داشتم روبهرو شدم. درختهای بلند سرو وچنار، بوتههای مرتب وکوتاه رزهای هفت رنگ، اون استخر بزرگ، اون ساختمون قشنگ سفیدرنگ که مثل هالهای از رویا، از پشت درختهای سرو خودنمایی میکرد. انگار زمان توی ششسال پیش که برای اولینبار پابه ویلا گذاشتم متوقف شده باشه.
عجیب بود که بارش چنان برفی و برودت هوا روی گیاهان باغ تأثیر چندانی نگذاشته بود. از درباغ تا در عمارت همهجا تازه مرتب شده بود. این موضوع رو میشد از گلو لای جارو شده کنار پیادهروها فهیمد. رفتم توی ساختمان. شومینه نشیمن هنوز خاکسترش گرم بود. و نمیدونم چهجور توضیح بدم که اون همه وسیله آشنا منو به هیجان آورده بود. اما هیچکس اونجا نبود. حتی باغبون. همه اتاقها رو گشتم. همهچیز دست نخورده بود. انگار همین الان خانم خونه، همه جارو مرتب کرده و چند دقیقهای برای خرید از خونه بیرون رفته.
خیلی حس عجیبی داشتم. نمیدونستم احساسم خوبه یابد. اما به اتاق خواب که رسیدم، دلم توی سینه فرو ریخت.
همه خاطرهها باهم به طرفم هجوم آوردند. یک لحظه انگار یادم رفت که متعلق به چهزمانی هستم و چنان احساس شادی کردم که به گریه افتادم . اما گریه شادی من به چنان هقهق تلخ وگزندهای تبدیل شد که دستم خورد به قاب عکس کنار تخت خواب و شیشهاش هزارتکه شد. عکس من و روبیک کنار هم. دوران دانشجوییمون توی تریا نشسته بودیم و روبه دوربین میخندیدیم. یادمه عکس رو نسیم ازمون گرفت. دوران نهچندان خوش نامزدیمون بود و بعداز تمام شدن امتحانات آخر ترم. روبیک ما سهتا یار تابهتا رو به اون تریا دعوت کرد.
نمیدونم چقدر گذشت اما حس کردم که هوا داره تاریک میشه. به قصد برگشتن به هتل وسیلههامو جمعوجور کردم که روبیک وارد نشیمن خونه شد و چشم توچشم من ایستاد. مثل برق گرفتهها ... انگار باورش نمیشد که من اومدم.
چنان قلبم توی سینه میزد که انگار میخواست پرواز کنه. فقط یک جمله گفت : میدونستم یه روزی بر میگردی.
هردو درآغوش هم گریه کردیم.
دراینکه روزهای سختی به هردومون گذشته شکی نیست اما اون مثل همیشه صبور باچشمهای آسمونیش نگاهم کرد . گلایههای منو شنید. هرچند که خیلی سعی کردم ناراحتش نکنم، اما اینقدر تلخی تو زندگیام کشیدم که تلخ شدم.
امروز بعداز ظهر دوباره قراره به ویلا برم. این بار سعی میکنم جلوی احساساتم رو بگیرم و حرفهای جدی بزنم. البته اگه اون چشماش بگذاره.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر
بیست و پنجم آبان
شاید اینهمه هدر دادن وقت عاقلانه بهنظر نیاد اما امروز هم توی هتل نشستم. مه غلیظی همهجا رو به رنگ خاکستری درآورده. همه برفها از حرارتزمین که بهچشم دیده میشه آب شدند و از صبحزود که چشمم رو باز کردم جز رستوران هتل و دیوارهای این اتاقک ملال آور چیزی ندیدم. همه چراغهای شهر روشنه و به جرأت میتونم بگم که توی هوای آزاد تا بیست سانتیمتر روهم نمیشه دید.
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است.
این قطعه شعر باهمه تلخیو سادگیاش همه معانی مربوط به زندگی آدمها رو تو خودش جاداده. امروز به چشمم دیدم. هرچقدرهم که سعی کنی به ژرفای منظره پی ببری، کمتر چیزیگیر آدم میاد. دنیایی اون طرف شیشه است، اما قابل دیدن نیست.
بالاخره تصمیم گرفتم بیمقدمه برم سراصل مطلب. میرم سراغ ویلا، این تنها راه شروع بهنظر میاد یا شاید هم بهترینش. فقط منتظرم مه از بین بره و هوا صاف بشه.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر