امشب حس غریبی دارم. انگار دلم گرفته. همون احساسی که بعضی وقتها مثل یک بغض خیس ته گلوی آدم می چسبه. هر لحظه احساس می کنی الان بارون میشه ولی انتظار کشیدن برای بارون اشک بیهوده به نظر میرسه. تازگی ها همه چیز در اطرافم گم میشه. احساس شلختگی و آشفتگی دارم. در اغلب اوقات فرصت نوشتن دارم ولی کوتاهی می کنم.
چیزی روی قلبم سنگینی میکنه. خیلی وقت بود که احساس می کردم دیگه خسته و غمگین نمیشم. به نظرم آدم مثبتی شده بودم. ولی چند روز پیش که کتاب شهیار رو ورق میزدم مثل همیشه با اون به شعر رسیدم. خیلی وقت بود که دیگه شعر نمی گفتم. شعرام در حد مسخره بازی برای رفع خستگی بودن ولی دو روز پیش توی اداره مثل قدیما توی خلی پر از هیاهوی آدمک ها شعری عاشقونه نوشتم. منی که به عشق باور ندارم بازهم عاشقونه نوشتم.مثل خیلی وقتا یک جاهایی از شعر رو کم آوردم. انگار برای تکمیل شدنش به زمان بیشتری نیاز داشتم. ولی وقتی شعر رو باز خوانی کردم رد پای همون دلتنگی های قدیمی رو توش دیدم. انگار نه تنها شادتر نشده بود مثل اینکه تکراری بود از چیزهایی که من فکر می کردم در دورنم اونها رو توی خودم حل کردم.
امشب که پیاده سمت خونه می اومدم ماه رو دیدم. قرص کامل بود پشت هاله لطیفی از مه. با خودم فکر کردم چه کسی غیر از عاشقا ماه رو به خوبی می شناسه. ماهی که ساکت اون بالا نشسته و چمش های خیس عاشقا فقط با اون می تونه غم هاش رو مرور کنه. یاد قصه سنگ صبور افتادم. فکر کردم سنگ صبور روی زمین پیدا نمیشه فقط اون بالا هست.
سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری من صبور
یا تو بترک یا من می ترکم
ولی معلومه اونی که می ترکه ماه نیست منم. چون ماه باید بمونه تا به غم دلای دیگرن هم رسیدگی کنه.
طفلی این روزها خیلی سرش شلوغه.
نوشته شده توسط
sayeh rahgozar
87/8/23:: 10:22 عصر
|
() نظر