یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنونده و یا دوستدار و پنجمی مباش که هلاک می گردی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

 

بیست و چهارم آبان

یادمه جایی خونده بودم ‎«درخت ها را دوست دارم، چونکه ایستاده می‌میرند». کسیکه این جمله قصار رو از خودش تراوش کرده باید امروز با من می‌اومد بریم چرخی این اطراف بزنیم ببینه که درختها هم زیربار حوادث می‌شکنن و خورد میشن.

وحشتناک بود. چیزهایی که به چشمم دیدم دلم رو به درد آورد. درختهای چنار و بید مجنون زیر بارش برف شکسته بودند. برفی که چندان سنگین نبود اما طفلی درختها حتی وقت نکرده بودند که برگهاشونو بریزن. خیلی از درختها از ریشه در اومده بودند.

پس درختها هم می‌شکنن. مثل همه . بیداد خزان رو با چشمهای خودم دیدم. شاید همیشه بالاترین غم پاییز این بود که برگهای درختها میریزه و گربه‌ها به زباله‌ها پناه می‌برن و پرنده‌ها غذایی واسه خوردن پیدا نمی‌کنن. اما امروز دیدم که چه جور این موجودات ساکت وصبور ومؤمن که همیشه دست به آسمون داشتن و سربه زیر، به خاک‌وخون کشیده شدند. شاخ و دم که نداره.

اگه خیلی بخوام دقیق بشم و هراتفاقی رو نشونه‌ای قرار بدم باید بگم که بعد از این همه سال واقعاً قدمم نحس بوده.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/8/24:: 12:32 عصر     |     () نظر

 

بیست آبان

امروز تصمیمم رو عملی کردم. شناسنامه به دست، به اولین آژانس هواپیمایی رفتم و واسه اولین پرواز بلیط رزرو کردم. سه روز دیگه پرواز دارم. از حالا درگیر آماده شدنم. نمیدونم چه کار باید بکنم. یه شادی کودکانه همراهمه اما غم عظیمی به قلبم حکومت میکنه.

هرچقدر که به قلبم رجوع میکنم کمتر جواب میگیرم. مدام از قلبم می‌پرسم تو میدونی چی‌میشه و قلبم فقط سکوت میکنه. هرچند که آره یا نه گفتنش هم دیگه فرقی برام نداره. حداقلش اینه که اگر خدا قسمت کنه، عزیزترین کسم رو یه باردیگه با همین چشمام ببینم. اگرهم نه باز هم فرقی نداره. تو شهری که یه روزی عاشق شدم تجدید خاطره میکنم.

امروز بعداز چندروز یه سررفتم شرکت، فرناز یه کمی عجیب رفتار میکرد. وقتی شنید دارم به زادگاهم میرم گفت : واقعاً که تو و داداش من یه تختتون کمه. تو بعداز این همه‌سال فیلت یاد هندوستان کرده و داری به شهری میری که هیچکس نه انتظارت رو میکشه و نه چشم دیدنت رو داره. اون یکی هم که خل شده شب‌تاصبح تو زیرزمین پر از آت‌وآشغال نشسته و نقاشی میکشه. ببینم اون شب هر دوتون تصادف نکردید که ضربه مغزی شده باشید.

اما آقای صبوری مثل همیشه از نوع دیگه برخورد کرد. اول لبخند زد. بعدیه کمی فکر کرد و گفت : به‌نظر من وقتش رسیده که تو تکلیفت رو با گذشته‌ات روشن کنی. از همه مهمتر با خودت. اگه فکر میکنی رفتنت ابهامی رو شفاف میکنه درنگ نکن.

اما هم خونه جدیدم خیلی بی احساس گفت : تو این چندروزی که نیستید من اینجا باشم یا برم.

بهش گفتم برو.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/8/24:: 12:28 عصر     |     () نظر

 

هفدهم آبان

دیروز با همه پریشونی‌هاش گذشت. امروز فهمیدم حالم اینقدر خراب بوده که چیزی نخوردم. کزکردم زیر پتو، اما از درون احساس سرما میکنم. انگتشهای پام یخ کرده و گاهی موهای تنم مثل موهای گربه سیخ میشه.

دیروز آقای صبوری بارها حالم رو پرسید و فرناز هم اومد اینجا یه کمی نگاهم کرد، انگار یه جن زده می‌بینه. بعدهم پاشد ورفت. نمیدونم چرا اینقدر تو فکر بود. نمیدونم اصلاً واسه چی اومده بود. شاید موندنش ده دقیقه طول نکشید و حتی پنج‌تا جمله‌هم حرف نزد ورفت. من که هیچ نتیجه‌ای نتونستم بگیرم. حس میکردم فردین باید باهام تماس بگیره حداقل راهنمایی‌ام کنه یا ... چه میدونم ! اصلاً نمی دونم چرا اینقدر انتظار تماسش رو کشیدم.

چندروزی رو مرخصی گرفتم تا بتونم یه سروسامونی به خودم بدم. مثل برج هشتاد طبقه‌ای میمونم که یه هواپیما از طبق بیستم زده باشه بهش. تنها چیزی که گاهی حس میکنم، شوری اشکهاییه که روی لبهام می شینه.

امروزصبح ساعت نه زنگ درخونه صدا کرد، دررو بازکردم و یه غریبه دیدم. سلام کرد و اومد داخل. من فقط نگاهش کردم. یه نگاهی به اطرافش کرد و گفت: همون جوری که آقا گفته بود اینجا خیلی وضعش خرابه.

بعدازکلی به خودم فشار آوردن تازه فهمیدم که این زن رو فردین فرستاده که به بهانه انجام کارهای خونه مواظب من باشه. ولی قدغن کردم که پاش رو توی اتاق خوابم نگذاره. اینجا حریم خصوصی منه. همه دست نوشته‌هام تواین قفسه است. من همیشه توی رختخواب می‌نویسم. توی رختخواب فکر میکنم و گاهی ناراحتی‌هام رو توی رختخواب به اشک می‌رسونم.

اما به برکت وجود این زن امروزیه غذای گرم خوردم. دست پختش منو یاد مادرم می‌اندازه. واسه همین اینقدر با غذا بازی کردم تا یخ کرد و بعد هم چند لقمه‌ای به زور از گلوم پایین دادم. ولی از همین حالا مشخصه که خیلی حواسش جمع منه و تیزو باهوش‌تر از اونیه که به‌نظر میاد. مدل مامانم کار میکنه. واسه همین یه جورایی نمیتونم باهاش کنار بیام. نمی خوام اینجا باشه. اما میدونم که بودنش مصلحته.

حس میکنم باید یه تصمیم بزرگ بگیرم. دارم به حرفهای فردین فکر میکنم. باید برم. سعی میکنم آروم باشم و گریه نکنم.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/8/24:: 12:26 عصر     |     () نظر
<   <<   16   17