] ... [
با وجود اين، نتوانسته بود مثلا از چهل ماه يا چهل هفته و حتي چهل روز پيشتر چنين جسارتي پيدا کند. پس به زعم خودش، عجالتا همان چهل ساعت کافي بود تا قطره قطره عصارهي زندگي به عبث طي شدهاش را در آن بچلاند...
هرچند سي و نه ساعت و بيست دقيقه هم سپري شد و او ناگزير تاسف ميخورد که هنوز هيچ تصميمي نگرفته... حالا ديگر فقط چهل دقيقه وقت داشت...
اما وقتي سي و نه دقيقه و بيست ثانيه را نيز بي هيچ اقدامي هدر داد، واپسين چهل واحد تعريف شده از زمان بشري برايش باقي ماند...
ديگر جاي فکر و ذکر نبود؛ در چهل ثانيهي آخر، تنها همينقدر فرصت يافت لولهي تفنگ شکاري را روي شقيقهاش بگذارد و با شست دست چپش، ماشه را درست لحظهاي فشار بدهد که با قلم دست راستش بر انتهاي يادداشت کوتاهي نقطه گذاشته باشد؛