يادداشتي که سبک و سياق هذياني و منحصر به فرد تمام نوشتههاي چاپ شده و چاپ نشدهي پيشينش کاملا در آن حفظ شده بود:
« هيچکس قابل سرزنش نيست؛ هيچکس. به هر حال، چارهاي نبود؛ بايد خلاصه ميکردم و از مضحکهي پايانناپذيري خلاصي مييافتم که سي و نه سال و يازده ماه و بيست و هشت روز و هشت ساعت، ايضا سي و نه ساعت و بيست دقيقه، ايضا سي و نه دقيقه و بيست ثانيه، ايضا چهل ثانيهي تمام، دنيا را در نظرم جهنم کرده بود.»
] ... [
با وجود اين، نتوانسته بود مثلا از چهل ماه يا چهل هفته و حتي چهل روز پيشتر چنين جسارتي پيدا کند. پس به زعم خودش، عجالتا همان چهل ساعت کافي بود تا قطره قطره عصارهي زندگي به عبث طي شدهاش را در آن بچلاند...
هرچند سي و نه ساعت و بيست دقيقه هم سپري شد و او ناگزير تاسف ميخورد که هنوز هيچ تصميمي نگرفته... حالا ديگر فقط چهل دقيقه وقت داشت...
اما وقتي سي و نه دقيقه و بيست ثانيه را نيز بي هيچ اقدامي هدر داد، واپسين چهل واحد تعريف شده از زمان بشري برايش باقي ماند...
ديگر جاي فکر و ذکر نبود؛ در چهل ثانيهي آخر، تنها همينقدر فرصت يافت لولهي تفنگ شکاري را روي شقيقهاش بگذارد و با شست دست چپش، ماشه را درست لحظهاي فشار بدهد که با قلم دست راستش بر انتهاي يادداشت کوتاهي نقطه گذاشته باشد؛
تلخيص
فريدون حيدري مُلک ميان
molkmian@yahoo.com
درست چهل ساعت پيش از پايان چهل سالگي، بر آن شد تا براي نخستين بار شخصيترين تصميم زندگياش را بگيرد: تحقق آنچه که مي توانست جديترين تمناي وجودش باشد و او تا آن زمان، به هر دليلي، موجه يا ناموجه، حتي عليرغم تمايلش، به مقابله با اين تمنا برآمده و يا هرگز فرصت پرداختن به چنين مورد کاملا خصوصي را نيافته بود...
بدين ترتيب، در اين اندک زمان باقيمانده، در ضربالاجلي که خود از مدتها پيش تعيين کرده بود، بايد که دست به کار ميشد و بي ملاحظه و بي مهابا براي نيل به طبيعيترين، ضروريترين و مبرمترين خواستهي درونياش اقدام ميکرد و در صورت لزوم، حتي به خاطرش ميجنگيد...
البته عملي کردن مقصودش تنها يک طرف قضيه بود؛ چراکه به گونهي توضيحناپذير غريبي، تاکيد داشت حتما با همان عدد « چهل » به مصاف چهل سالگي برود