خداوند، بخشندگان را دوست می دارد؛ پس دوستشان بدارید و بخیلان را دشمن می دارد؛ پس دشمنشان بدارید [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا
سلام
از آخرین یادداشتم شاید خیلی میگذره و من نتونستم سری به خونه ی اینترنتیم بزنم. طی هفته گذشته قصه ای رو آماده می کردم که برای دوستانم بگذارم. قصه ای از قصه های بهرنگ. این قصه رو خیلی دوست دارم. حتی بخشی از اون رو تایپ کردم. ولی امروز که توی گوگل می گشتم دیدم سایت و وبلاگ های زیادی هستند که این قصه رو در خودشون جا دادند. به نظرم کار اضافه ای اومد که من هم همین قصه رو توی صفحات متعلق به خودم تکرار کنم.
دوستانی که دوست دارید این قصه رو بخونید توی صفحه سرچ گوگل ((افسانه محبت)) رو تایپ کنید و از این قصه لذت ببرید.
من هم به این نتیجه رسیدم که دنبال قصه هایی برم که نویسنده هایی اینقدر مشهور نداشته باشند.ولی نقطه ی ابهامی وجود داره و اینکه معلوم نیست این قصه هم جزء افسانه های آذربایجان محسوب میشه یا نوشته خود صمد بهرنگی هست. چون قبل از شروع قصه هیچ توضیح و اشاره ای وجود نداره.




کلمات کلیدی: از، گذاشتنش، منصرف، شدم


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/8:: 3:30 عصر     |     () نظر
امشب حس غریبی دارم. انگار دلم گرفته. همون احساسی که بعضی وقتها مثل یک بغض خیس ته گلوی آدم می چسبه. هر لحظه احساس می کنی الان بارون میشه ولی انتظار کشیدن برای بارون اشک بیهوده به نظر میرسه. تازگی ها همه چیز در اطرافم گم میشه. احساس شلختگی و آشفتگی دارم. در اغلب اوقات فرصت نوشتن دارم ولی کوتاهی می کنم.
چیزی روی قلبم سنگینی میکنه. خیلی وقت بود که احساس می کردم دیگه خسته و غمگین نمیشم. به نظرم آدم مثبتی شده بودم. ولی چند روز پیش که کتاب شهیار رو ورق میزدم مثل همیشه با اون به شعر رسیدم. خیلی وقت بود که دیگه شعر نمی گفتم. شعرام در حد مسخره بازی برای رفع خستگی بودن ولی دو روز پیش توی اداره مثل قدیما توی خلی پر از هیاهوی آدمک ها شعری عاشقونه نوشتم. منی که به عشق باور ندارم بازهم عاشقونه نوشتم.مثل خیلی وقتا یک جاهایی از شعر رو کم آوردم. انگار برای تکمیل شدنش به زمان بیشتری نیاز داشتم. ولی وقتی شعر رو باز خوانی کردم رد پای همون دلتنگی های قدیمی رو توش دیدم. انگار نه تنها شادتر نشده بود مثل اینکه تکراری بود از چیزهایی که من فکر می کردم در دورنم اونها رو توی خودم حل کردم.
امشب که پیاده سمت خونه می اومدم ماه رو دیدم. قرص کامل بود پشت هاله لطیفی از مه. با خودم فکر کردم چه کسی غیر از عاشقا ماه رو به خوبی می شناسه. ماهی که ساکت اون بالا نشسته و چمش های خیس عاشقا فقط با اون می تونه غم هاش رو مرور کنه. یاد قصه سنگ صبور افتادم. فکر کردم سنگ صبور روی زمین پیدا نمیشه فقط اون بالا هست.
سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری من صبور
یا تو بترک یا من می ترکم
ولی معلومه اونی که می ترکه ماه نیست منم. چون ماه باید بمونه تا به غم دلای دیگرن هم رسیدگی کنه.
طفلی این روزها خیلی سرش شلوغه.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/8/23:: 10:22 عصر     |     () نظر
من نه همیشه خوب تو، من نه بدم نه بدترین
نه از توکم، نه بیش از این، نه اولین نه آخرین
نه از تبار شبنمم، نه از سلاله علف
من همگی سایه ی تو، خم شده بر روی زمین
بی تو خود بی خودی ام، مست ترین مست زمین
میکده های بسته را، خسته نشسته در کمین
من نه به اندازهی تو، من نه کم از قالب تو
من همه شعر و من غزل، صاحب شعری به یقین
غریبه ی تازه ی تو، صبح دروغین تو شد
در این طلوع بی حیا، زوال سایه را ببین
این چه شریک سفره ای که نان نداده دست تو
برای کوچ آخرت، اسب تو را نکرده زین
همسفر تازه ی تو، هرزه ی کوچه های شب
منتظر خسته تویی، بی خبر خانه نشین
ای تو تمام من من، باتو خودی تر از توام
بی تو درخت بی زمین، حلقه لخت بی نگین


این ترانه هم از شهیار است
دلخواسته دوست عزیزم نقاش


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/8/21:: 8:34 عصر     |     () نظر
غزلک، شکستن ات کار کیه؟
به عزا نشستن ات کار کیه؟
عسلک، نبینم افتادن تو
بگو پرپر شدن ات، کار کیه؟

- نگو دیو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فیروزه رو یاد تو نداد
غزلک گریه نکن،
        گریه به چشمات نمی آد!

سنگ فیروزه ی این رنگی به قاب کمی شکست؟
زورق رهایی تو چه جوری به گل نشست؟
ای نگین از همه ستاره ها، ستاره تر
راست بگو سنگ سقوط و کی به پرواز تو بست؟

- نگو دیو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فیروزه رو یاد تو نداد
غزلک گریه نکن،
        گریه به چشمات نمی آد!

غزلک، قشون قشون ستاره دنباله ی تو
همه شون عاشق بدبخت هزار ساله ی تو
پس کدوم گردنه بندی حرمت راه و شکست
که نمی رسه کسی به داد شب ناله تو

گلکم، بهار بی تو، مرگ پاییزی مونه
تن تنهایی مو، گل زخم های تو می پوشونه
کاری از دست غزل برنمی آد، ‘‘آینه دار‘‘
- که حضورت غزل هامو، خط به خط می سوزونه!

شبدر پرپرِ از اقاقیا سر، غزلک!
از غزل گریه، به بغض من خودی تر، غزلک!
دلکم، حریق ابریشم این رفاقت و
زیر بارون غزل نداره باور، غزلک!

جشن گل سوزان نذار عادت بشه، عادت بشه
ریشه ی بیشه، به دست تیشه بی حرمت بشه
وقتی هم صدایی، این جا یعنی ‘‘برپایی ی دار‘‘
پس بذار، تنهایی ما، بین ما قسمت بشه!

ناخوشم، ناخوش ناخوش، بی خود اما خود تو!
داره من کم می شه از من، می رسه تا خود تو!
کی برای شونه هات غزل می بافه جای شال
جز من من، کیه نزدیک مث تن با خودتو!

غزلک شکستن ات کار من و ما که نبود
بغض تو گریه تو کار غزل ها که نبود
غزلک هرچی که هس، بدجوری خوبی واسه من
هرچی بود شعرای من، محض تماشا که نبود!

اگه تن پس می زنیم، حرمت عشق و نشکنیم
اگه چاوش نشدیم، به شب شبیخون نزنیم
اگه من جفت تو نیس، ترانه اندازه تست
تو شبای ‘‘بی کسی‘‘ ما همه دنبال ‘‘منیم‘‘!

غزلک یار اگه آوار تو شد گریه نکن!
اگه برحق شدن ات دار تو شد گریه نکن
اگه هر پنجره دیوار تو شد گریه نکن
یا پرستار اگه بیمار تو شد گریه نکن

غزلک، هرجا برم ترانه یعنی اسم تو!
خط هر منظره از جنس خطوط جسم تو
ته هرکوچه ی بن بست غزل، خونه ی تو
همه کس به اسم تو، قصه ما طلسم تو!

به یاد شهیار قنبری
روزهایی که عاشقانه می سرود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/8/20:: 11:11 عصر     |     () نظر
همه ما از واژه سنگ صبور بارها استفاده کردیم. اگر از مابپرسن که سنگ صبور یعنی چه جواب میدیم کسی که غمخوار دیگران باشه. به فرض مثال پای درد دل بقیه بشینه و توی غمهای دیگران خودش رو شریک بدونه. ولی سنگ صبور داستانی از داستان های عامیانه فارسیه که البته کمتر کسی اینو میدونه یا حتی ممکنه به گوشش خورده باشه. در پایین این داستان رو براتون میگذارم. این قصه عامیانه برگرفته از کتاب یادداشت های پراکنده صادق هدایت است و شما اگر دوست دارید اشعار عامیانه یا حتی مطالب بیشتری راجع به فرهنگ فولکلور بدونید به سراغ این کتاب برید. در پاورقی کتاب راجع به توضیح اسم قصه آمده :
ظاهراً معلوم نیست ((سنگ صبور)) مربوط به کدام اعتقاد عوام است. مترجم انگلیسی ((قصه های فارسی)) اشتباهاً ((سنگ صبور)) ترجمه کرده، در کتاب ویس و رامین (ص 258 چاپ تهران) گویا به همین قصه اشاره شده است و می گوید :
بنالم تا زپیشم بترکد سنگ،‌         بنالم تا شود برف ارغوان رنگ.



سنگ صبور

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود‏، هرچه رفتیم راه بود، هرچه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود.
یک مردی بود یک زن داشت با یک دختر.این دختره را روزها میفرستاد بمکتب پیش ملاباجی. هر روز که میرفت مکتب، سرراه صدایی به گوشش می آمد‌ که: ((نصیب مرده فاطمه!))
اسم این دختره فاطمه بود. تعجب میکرد، باخودش میگفت : ((خدایا خداوندا، این صدا مال کیه؟)) چیزی به عقلش نمی رسید، ترسش میگرفت. یک روز آمد به مادرش گفت : ((ننه جون هرروز که از تو کوچه رد میشم، یک صدایی به گوشم میآد که میگه : ((نصیب مرده فاطمه!)) آنوقت پدرو مادرش گفتند که : ((ما میگذاریم از این شهر میریم.)) هرچه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند رفتند.
رفتند و رفتند، تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنه شان شده بود، گشنه شان شده بود، هرچه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک در هم داشت. گفتند که : ((ما میرویم اینجا در میزنیم، یکی میاد آبی چیزی بهمون میده.))
فاطمه رفت در زد، فوراً در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یکمرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاً در نداشت. مادر پدرش آنور دیوار ماندند و دختره تو باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند، دیدند فایده ندارد، گفتند : ((اینجا حالا شب میشه گاس باشه حیوانی، جک و جانوری بیاد، چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میریم به یک آبادی برسیم.)) با خودشان گفتند : ((اینکه میگفت : نصیب مرده فاطمه، شاید همین قسمت بوده!))
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنه اش شد و تشنه اش شد، گفت : ((بروم به بینم یک چیزی پیدا میشه بخورم.)) رفت مشغول گشت و گذار شد، دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم و دستگاه. رفت توی این اتاق، آن اتاق، هرجا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره، از میوه های باغ یک چیزی کند و خورد، بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود، بیدار شد باز رفت این ور آن ور را سرکشی کرد، دید توی اتاق ها فرش های قیمتی، زال و زندگی، همه چیز بود، دید یک حمام آنجاست، رفت توی حمام سرو تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود، هیچکس را ندید. هرچه صدا زد، کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاق ها سرکرد، هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراک های خوب، جواهر و همه چیز آنجا بود آن وقتش به اتاق هفتمی رسید، درش را باز کرد، رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت، پارچه روی صورتش را پس زد، دید یک جوان خوشگلی مثل پنجه آفتاب آنجا خوابیده. نگاه کرد، دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود‏، ورداشت دید نوشته : ((هرکس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روز یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد ؛ این دها را بخواند به او فوت بکند، و روزی یکدانه از این سوزن ها را بیرون بکشد، آنوقت روز چهلم جوان عطسه میکند و بیدار میشود.))
دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم، سی و پنج روز تمام کار دختر همین بود که روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه هم آب بخوردو دعا بخواند و به اون جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بسکه بی خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود، دیگر رمق برایش نمانده بود؛ همینطور از خودش می پرسید : ((خدایا خداوندگارا،‌ چه بکنم؟ کسی نیست به من کمک بکند!)) از تنهایی داشت دلش می ترکید.
یکمرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نی لبک بلند شد. رفت پشت بام، دید یکدسته کولی آمده اند اونجا پشت دیوار بار انداخته اند، میزدند و میکوبیدند و می رقصیدند. دختر صدا کرد : ((آی باجی، آی ننه، آی بابا، شما را به خدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید ، من از تنهایی دارم دق می کنم، هرچه بخواهید بهتان می دهم.)) سرکرده کولی ها گفت : ((چه از این بهتر، بهتان میدهیم، اما از کجا بفرستیم راه نداریم.)) دختره رفت، یک طناب برداشت با صدتومان پول و جواهر و لباس و اینها را آورد روی پشت بام و انداخت پایین برای کولی ها. اونها هم سرطناب را بستند به کمر دختر کولی، فاطمه کشیدش بالا.
دختره که آمد بالا، فاطمه داد لباس هایش را عوض کرد، رفت حمام، غذاهای خوب بهش داد و گفت : ((تو مونس من باش که من تنها هستم.)) بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولیه نقل کرد، اما از جوانی که توی اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره باز می رفت تو اتاق در را می بست، دعا میخواند به جوانه فوت میکرد، و یک سوزن از روی شکمش بیرون می کشید. این دختر کولیه از بس که حرامزاده بود، میدید این دختره میرود توی اتاق در را روی خودش چفت می کند و یک کارهایی میکند، شستش خبردار شد، آنجا یک چیزی هست که دختره از اون پنهان میکند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختر رفت، از لای چفت در دید فاطمه یک دعایی را بلند بلند خواند و مثل اینکه یک کارهایی کرد. دوسه روز دیگر هم رفت گوش وایساد تا اینکه دعا را از بر شد.
روز سی و نهم که فاطمه هنوز خواب بود، صبح زود، دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد، رفت تو، دید یک جوانی مثل پنجه آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند دید یک سوزن روی شکمش است، آنرا بیرون کشید. فوراَ تا کشید جوانه عطسه کرد، بلند شد نشست و گفت : ((تو کجا اینجا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟)) دختر کولیه گفن : ((من دختر آدمیزاد هستم.)) جوان پرسید : ((چطور اینجا آمدی؟))
دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد، و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه که خوابیده بود گفت کنیز من است.
جوان گفت :‌ ((خیلی خوب، حالا میخواهی زن من بشوی؟)) دختره گفت : ((البته که میخواهم، چه از این بهتر؟))
آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند، فاطمه بیدار شد دید که هرچه ریشته بوده پنبه شده، آه از نهادش برآمد. دستهایش را طرف آسمان برد گفت : ((خدایا، خداوندگارا، توبسر شاهدی! همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که میگفت : نصیب مرده فاطمه، همین بود؟))
بعد بی آنکه ((آره)) بگوید یا ((نه)) کلفت دختر کولیه شد، و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی آشپزخانه.
جوانه فرمان داد هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ چیز نمی گفت، کلفتی خانه را می کرد. تا اینکه زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی که خواست حرکت بکند، به زنش گفت : ((دلت چه میخواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟)) دختر کولیه گفت : ((برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.)) بعد برگشت به طرف فاطمه گفت : ((تو چی میخواهی که برایت سوغات بیاورم؟))
فاطمه گفت : ((آقاجون من چیزی نمیخواهم، جاتنان سلامت باشد)) جوانه اصرار کرد، اونم گفت : ((پس واسه من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.))
جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک میزد و میچزاندش و این هم همه اش گریه می کرد.
جوانه از از سفر برگشت و همه سوغاتی های زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابان که میآمد پایش خورد به یک سنگی، فوراً یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت : ((خوب، این دختره گفته بود، برایش نبرم بد است.)) برگشت، رفت توی بازار، پرسان پرسان، یکنفر دکاندار را پیدا کرد که گفت : ((من یکی برایتان پیدا می کنم.)) فرداش که برگشت آن را بخرد، دکانداره ازش پرسید : ((کی از شما سنگ صبور خواسته؟)) جوان گفت : ((تو خانه مان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.))
 دکانداره گفت : ((شما اشتباه می کنین، این دختر کلفت نیست.))
جوانه گفت : ((حواست پرت است، من میگویم که کلفت من است.))
دکانداره گفت : ((ممکن نیست، خیلی خوب حالا این را میخری یا نه؟))
جوان گفت : ((بله))
دکاندار گفت : ((هرکس سنگ صبور میخواد، معلوم میشه که درد دل داره، حالا که برگشتی سنگ صبور را به دختر کلفت دادی همان شب، وقتی که کارهای خانه را تمام کرد. میرود کنج دنجی می نشیند و همه سرگذشت خودش را برای سنگ نقل میکند؛ بعد از آنکه همه بدبختی های خودش را نقل کرد می گوید : ((سنگ صبور، سنگ صبور،
((تو صبوری، من صبورم،
((یا تو بترک یا من میترکم.))
آن وقت، تو باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی او میترکد و میمیرد.))
چه دردسرتان بدهم، جوان همان کاری که او گفته بود کرد و سنگ صبور و عروسک چینی را به دختر کلفته داد همینکه کارهایش تمام شد، رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد، یک شمع روشن کرد کنج آشپزخانه گذاشت، سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همه بدبختی های خودش را از اول که چطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می گفت : ((نصیب مرده فاطمه!)) بعد فرارشان، بعد بیخوابی و زحمت هایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تاحالا کشیده بود، همه را برای آنها نقل کرد. آنوقت گفت :
((سنگ صبور، سنگ صبور،
((تو صبوری، من صبور،
((یا تو بترک، یا من می ترکم.))
همینکه این را گفت، فوری جوان در را باز کرد، رفت محکم کمر فاطمه را گرفت، به سنگ صبور گفت : ((تو بترک)) سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد، جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد برد تو اتاق خودش خوابانید.
فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند میان صحرا، بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و به خوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند. همانطوریکه آنها به مرادشان رسیدند، شماهم به مراد خودتان برسید!
قصه ما به سر رسید،         کلاغه به خونش نرسید.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/8/18:: 12:15 صبح     |     () نظر
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >