مجلس های دانش عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

من گاهی وقتا شعر میگم و گاهی وقتا برای اینکه خستگی از تن
دوستام در بیاد در وصف حالشون شعرای طنز میگم اولین شعری که به ظنز نوشتم شعری بود
در وصف هویج. و اما این یکی خیلی طرفدار داره :

 

بس که دلم هواته کرده بودش

هرچی توخونه بوده خورده بودش

تپل شدم نبودی تو ببینی

بس که دلم غصتو خورده بودش

آی پیشتولک، آی تپلی، هپل جون

بی تو دلم زیبای خفته بودش

اینکه تپل تپل کنی چه حاصل

دوری تو گوشتامو برده بودش

فکر نکنی عاشقتم لپ لپی

اینا رو اون تو شعره گفته بودش

 

 


کلمات کلیدی: سایه، شعر طنز


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:39 عصر     |     () نظر

سه قصر

 

سالها پیش مادر و پسری بودند که در یک دهکده زندگی می کردند. پسر میخواست خانه را ترک کند و زندگیش را با دزدی بگذراند. وقتی او تصمیم خود را با مادر در میان گذاشت ‘ مادر خشمگین شد و به او گفت: ((پسرجان‘ تو چطور می توانی حتی فکر چنین کاری را بکنی؟ خداوند سزای تو را می دهد. فوراً توبه کن و دیگر هرگز چنین فکری نکن!))

پسر نزد عابدی رفت و از تصمیم خود و حرف های مادرش برای او گفت. مرد عابد گفت: ((پسرم دزدی گناه بزرگی است‘ مگر اینکه‘ از دزدها چیزی بدزدی!))

پسر که چنین حرفی شنید‘ یکراست به پناهگاه دزدان در جنگل رفت و به آنها التماس کرد که بگذارند خدمتکارشان باشد. دزدها درخواست او را پذیرفتند‘ اما یکی از آنها گفت: ((گوش کن پسر! اگر چه کار ما دزدی است‘ اما ما هرگز دست به جنایت نمی زنیم. ما فقط از آدم های ستمگری دزدی می کنیم که از مردم رشوه می گیرند.))

شبی دزدها به دزدی رفتند. پسر که فرصت را مناسب دید‘ یکی از بهترین اسبهای آنها را انتخاب کرد‘ مقدار زیادی هم سکه طلا برداشت و میخواست با اسب فرار کند که احساس گناه کرد. باخود گفت: ((مادرم می گوید دزدی کار بدی است. مرد  عابد هم همین را می گوید. تازه در این چند روز‘ دزدها به من غذا داده اند. من نمی توانم چیزی از آنها بدزدم!)) او پیشمان شد و تصمیم گرفت به خانه برگردد.

روزی پسر به مادرش گفت: ((مادر‘ میخواهم از این شهر بروم. می روم دنبال کار می گردم و زندیگیم را می گذرانم.))

مادر به گریه افتاد و گفت: ((پسرجان‘ من را اینجا تنها نگذار! قول می دهم که هرگز تو را سرزنش نکنم.))

پسر گفت: ((مادر من از تو هیچ ناراحتی ندارم‘ اما باید کاری داشته باشم و زندگی کنم.)) و این را گفت و خانه را ترک کرد.

پسر رفت و اتفاقاً به شهری رسید که پادشاه آن صد گوسفند داشت و در جستجوی یک چوپان بود‘ اما کسی دوست نداشت چوپان شاه بشود. پسر باخود گفت: ((چه عیبی دارد. می روم چوپان شاه می شوم.)) و نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد.

شاه به او گفت: ((بسیار خوب‘ اما گوسفندها را آن طرف رودخانه نبر‘ زیرا یک مار آنجاست! اگر همه گوسفندها را سالم به خانه برگردانی‘ به تو دستمزد می دهم‘ اما حتی اگر یکی از آنها را گم کنی‘ اخراجت می کنم.))

روز بعد‘ پسر گوسفندها را به راه انداخت تا به مرغزار ببرد. از کنار قصر که می گذشت‘ دختر شاه را دید که پشت پنجره ایستاده بود. پسر با خودش گفت: ((چه شاهزاده خانم باوقاری!)) و به دختر لبخند زد. دختر هم از پسر خوشش آمد و برای او بک کلوچه پرتاب کرد.

پسر چوپان به مرغزاز که رسید‘ از دور سنگ سفیدی دید. باخود گفت: ((می روم روی آن سنگ می نشینم تا کمی استراحت کنم و کلوچه ای را که شاهزاده خانم داده است بخورم.)) به آن طرف رفت و روی سنگ نشست. اما اصلاً متوجه نبود که سنگ‘ آن سوی رودخانه است و گوسفندها هم با او تا آنجا آمده اند.

گوسفندها در آرامش می چریدند و پسر هم روی سنگ سفید جاخوش کرده بود و استراحت می کرد که تکان شدیدی زیر صخره حس کرد. به اطراف نظر انداخت‘ اما چیزی نفهمید. کمی که گذشت ضربه ای خیلی شدیدتر از ضربه اول حس کرد. پس با تعجب گفت: ((چه بود؟)) و به دور و بر نگاه کرد. اما بازهم چون چیزی ندید‘ به موضوع اهمیت نداد. با ضربه سوم ماری از زیر تخته سنگ بیرون آمد.

پسر باخود گفت: ((وای خدای من‘ این چیست؟! یک مار سه سر است! چرا به هریک از دهان هایش یک گل گرفته است‘ انگار می خواهد گل ها را به من بدهد؟!)) اما لحظه ای بعد‘ مار جستی زد تا او را حریصانه ببلعد که پسر سریعتر از آن جانور از جا پرید و آنقدر با چوبدستش بر سر مار کوبید تا او را کشت. پسر آهی کشید و گفت: ((خدای من! کارش ساخته شد.))

چوپان جوان پس از اینکه مطمئن شد مار را کشته است‘ هرسه سر را از تنش جدا کرد. دو تا از سرها را در کیسه خود گذاشت‘ اما کنجکاو شد که بداند داخل سرجانور چیست. پس آن سر سوم را بر سنگ کوبید و وقتی کاسه سر مار را متلاشی کرد‘ یک کلید بلورین در آن دید. پسر با تعجب گفت: ((با این کلید بلور به کجا می شود رفت؟ اینجا که چیر قفل شده ای دیده نمی شود. شاید زیر سنگ دری باشد ...)) سنگ را به کناری انداخت و با حیرت دری را دید. وقتی آن در را با کلید باز کرد‘ از دیدن قصر باشکوهی که سرتاسر آن از بلور ساخته شده بود‘ حیران ماند. با تعجب گفت: ((خدای من! همه چیز در اینجا از بلور ساخته شده است!)) ناگهان پیشخدمت های بلورین از هر سو نزد او آمدند و گفتند: ((آقا‘ چه فرمایشی دارید؟))

پسر گفت: ((خوب‘ چیزهای گران بهای این قصر را به من نشان بدهید!)) پیشخدمتها فوراً او را از پله های بلورین‘ به برج های بلورین بردند. پسر با حیرت گفت: ((همه چیز از بلور است؛ اسبها‘ اسلحه ها‘ زره ها‘ باغ‘ درختها‘ پرندگان‘ استخر و گلها‘ همه از بلورند!)) پس دسته گل کوچکی برداشت‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. به قصر برگشت و دوباره دختر پادشاه را پشت پنجره دید.

دختر پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های زیبا و بلورین روی کلاهت را به من می دهی؟))

پسر با رضایت گفت: ((البته که می دهم‘ شاهزاده خانم. این گل ها مال قصر بلور است‘ همه قصر هم از بلور است.))

روز بعد‘ وقتی چوپان به مرغزار و سنگ سفید رسید‘ دومین سر مار را شکست و از هم باز کرد. این بار او یک کلید نقره ای پیدا کرد و با خود گفت: ((خوب‘ حالا با این کلید کجا می روند؟)) دوباره نگاه کرد و دری را دید که با کلید نقره ای باز می شد. از در وارد شد و قصری نقره ای دید که در آن همه چیز از نقره بود. خدمتکاران نقره ای از هر طرف می دویدند تا همه جا را به او نشان بدهند. پسر حیران و متعجب باخود گفت: ((چه منظره ای! جوجه نقره ای در یک آشپزخانه نقره ای سرخ می شود‘ باغ های نقره ای با طاووس های نقره ای و همه گل ها از نقره خالص!)) و دسته ای از گل های نقره ای چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. آن روز عصر وقتی برمی گشت بار دیگر شاهزاده خانم از او پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های نقره ای کلاهت را به من می دهی؟)) و پسر با رضایت گل ها را به او داد.

روز سوم‘ پسر سرمار سوم را شکست و یک کلید طلایی در آن پیدا کرد. پسر همچنان که سنگ را جابجا می کرد‘ یک در طلایی دید و باخود گفت: ((این باید کلید قصر طلایی باشد.)) وقتی در را باز کرد‘ چندبار پلک زد‘ چون درخشش اشعه های زرین قصر طلایی چشم هایش را می زد. باخود گفت: ((همه از طلای ناب؛ صندلیها‘ تخت‘ میز‘ پیشخدمتها‘ باغ‘ درختان‘ پرندگان‘ گلها و ساقه ها!)) باورکردنی نبود. او همه جارا دید و باز دسته گلی طلایی چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به قصر شاه برگشت. آن روز عصر‘ بازهم پسر‘ شاهزاده خانم را دید و به او گفت: ((شاهزاده خانم‘ این گلهای طلایی مال شماست.)) و گلها را به او داد.

مدتی گذشت. زمان مسابقات نیزه بازی روی اسب شد. شاه با اعلام شروع مسابقات گفت: ((هرکس برنده شود می تواند از دختر من خواستگاری و با او عروسی کند.))

پسر برای اینکه در مسابقه شرکت کند به مرغزار رفت و با کلید بلورین‘ در قصر بلور را باز کرد.باخودش گفت: ((یک اسب بلور با زین و افسار بلو برمیدارم. همین طور یک نیزه بلور و زره بلورین که هنگام مسابقه بپوشم.)) پسر در مسابقه شرکت کرد‘ همه رقیبانش را شکست داد و بدون اینکه شناخته شود از میدان مسابقه گریخت و ناپدید شد.

مردم از هم پرسیدند: ((آن مرد شجاع کی بود؟)) اما هیچ کس او را نمی شناخت.

روز بعد‘ بار دیگر او با کلید نقره ای به قصر نقره رفت و با خود گفت: ((این بار‘ یک اسب نقره با زین و افسار نقره ای برمیدارم‘ همین طور یک نیزه برمیدارم و زرهی نقره ای که برای شرکت در مسابقه بپوشم.))

آن روز بار دیگر او همه را شکست داد و به طور ناشناس محل را ترک کرد.

روز سوم‘ پسر همه کارهای دو روز پیش را تکرار کرد‘ اما این بار با لباس طلایی روی اسب طلایی نشست و نیزه طلایی به دست گرفت. آن روز هم پیروزی با او بود و میخواست مثل روزهای پیش فرار کند که شاهزاده خانم فریاد زد: ((پدر من این مرد را می شناسم. او همان کسی است که گلهای بلور‘ نقره و طلا را به من داده است.))

پس جوان به شاه گفت: ((و همان طور که قول داده اید عالی جناب‘ شما باید اجازه بدهید با دخترتان ازدواج کنم.))

شاه رضایت خود را اعلام کرد و جشن عروسی به راه افتاد. شاهزاده خانم خیلی خوشحال بود و باخود گفت: ((اگر در مسابقه برنده نمی شد‘ خیلی ناراحت می شدم‘ چون با مرد دیگری نمی خواستم ازدواج کنم.))

آنها با هم ازدواج کردند و سالها بعد‘ پسرک چوپان پادشاه شد. در روزگار پادشاهی او مادر پیرش گفت: ((میبینی پسرم‘ تو با شجاعت‘ هوشیاری و دانایی خود ثروتند شدی‘ نه با دزدی!))

و پسر گفت: ((بله مادر‘ تو کاملاً درست می گفتی‘ دزدی گناه بزرگی است!))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:6 عصر     |     () نظر

الاغ سحرآمیز

 

در زمان های خیلی قدیم‘ مادری بود که با تنها پسرش زندگی می کرد. او پسرش را پیش یک راهب فرستاد تا علوم دینی بیاموزد. اما مدتی گذشت و پسر چیزی یاد نگرفت. مادر بیچاره که خیلی ناراحت بود‘ به توصیه همسایه ها پسر را به مدرسه فرستاد. معلم مدرسه خیلی زحمت کشید تا چیزی به او بیاموزد‘ اما پسر حتی الفبا را هم یاد نگرفت. بالاخره روزی معلم او را از مدرسه بیرون کرد و پسر شادی کنان به خانه رفت.

همین که مادر پسرش را دید‘ با جارو به جان او افتاد و فریاد زد: ((چرا آمدی خانه‘ پسر؟ تو داری خودت و من را بدبخت می کنی.)) سپس کمی فکر کرد و به او گفت: ((پس حالا دیگر باید از این خانه بروی.)) و او را ازخانه بیرون کرد.

پسر که جایی را نداشت‘ رفت و رفت تا به باغی رسید. چون خیلی گرسنه شده بود‘ از یک درخت گلابی بالا رفت و شروع به خوردن گلابی کرد. در حال خوردن بود که صدای ترسناکی شنید: ((هوم‘ هوم‘ این دور و برها بوی آدمیزاد می آید!))

صاحب باغ که غول پیری بود‘ بو کشید و به زیر درخت گلابی آمد. اما پسر نترسید و گفت: ((پیرمرد گوش کن‘ من پسر بدبختی هستم. مادرم مرا از خانه بیرون کرده است. پس تو دیگر اذیتم نکن!))

غول دلش به رحم آمد و گفت: ((خیلی خوب ناراحتت نمی کنم. از درخت بیا پایین تا تو را به خانه ام ببرم.)) بعد هم پسر را به خانه برد‘ چند تکه لباس به او داد و گفت: ((بیا‘ این لباس های نو را بپوش و تا هروقت که دلت خواست پیش من بمان!))

از آن پس‘ پسر نزد غول ماند و با او زندگی کرد. هر روز صبح که غول سرکار می رفت‘ پسر را هم باخودش می برد.

دو سال گذشت تا اینکه روزی غول دید پسر خیلی غمگین است.

-        پسرجان چه شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟

-        میخواهم مادرم را ببینم. فکر می کنم خیلی ناراحت است که خبری از من ندارد.

-        خیلی خوب‘ اگر برای مادرت نگرانی‘ به دیدنش برو! این الاغ را هم به عنوان هدیه برایش ببر!

غول افسار الاغ را به پسر داد و گفت: ((وقتی الاغ را به خانه تان بردی‘ بگو‘ الاغ عزیزم خواهش می کنم به من کمی طلا بده! آن وقت می بینی که از پشت الاغ برایت سکه می ریزد. اما بچه جان‘ باید خیلی مواظب دزدها باشی! به هرکسی اعتماد نکن!))

پسر الاغ را جلو انداخت و به راه افتاد. کمی که از باغ دور شد‘ باخود گفت: ((نمی دانم غول پیر آن حرفها را درباره الاغ جدی گفت یا نه. اینجا کسی نیست که مرا ببیند. خوب است همین جا الاغ را آزمایش کنم.)) پس کنار الاغ ایستاد و به حیوان گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده.)) الاغ دمش را بالا گرفت و چندتا سکه برای او ریخت.

غول پیر از بالای برج خانه اش او را تماشا می کرد. پسر سکه ها را در جیبش گذاشت و سوار الاغ شد. به مسافرخانه ای رسید. از الاغ پیاده شد و از صاحب مسافرخانه خواست که بهترین اتاق را در اختیار الاغ او بگذارد. صاحب مسافرخانه که خیلی تعجب کرده بود پرسید: ((آقا‘ برای چه بهترین اتاق را برای یک الاغ از من می خواهی؟))

پسر پاسخ داد: ((برای اینکه الاغ من از پشتش سکه می ریزد.)) مرد طمعکار فکری کرد و گفت: ((آه‘ نه پسرم‘ ما الاغ را توی اصطبل می بریم. یک گونی هم رویش می اندازیم. نگران نباش‘ کسی به این حیوان کاری ندارد.))

پسر خوشحال شد و بعد از خوردن یک شام خوشمزه خوابید. نیمه شب‘ صاحب مسافرخانه الاغ را عوض کرد.

صبح روز بعد‘ پسر سوار الاغ شد و به راه افتاد. به خانه که رسید‘ داد زد: ((مادر در را باز کن! پسرت تونی برگشته‘ آمده تو را ببیند.))

مادر با خوشحالی گفت: ((پسرم‘ خدا را شکر که برگشتی.)) و در را باز کرد.

تونی از حال مادر و وضع زندگیش پرسید. مادر آهی کشید و گفت: ((پسرجان‘ این روزها خیلی خسته می شوم. باید خیلی کار کنم. مثلاً امروز یک تشت بزرگ لباس برای مردم شسته ام که فقط کمی نخود سبز گیرم آمده است.))

پسرنگاهی به غذا کرد و گفت: ((پس حالا می خواهی این آشغال ها را بخوری؟!)) و قابلمه را برداشت و از اتاق بیرون انداخت.

مادر که دید نخودهایی که با زحمت به دست آورده بود روی زمین ریخته است‘ از عصبانیت جیغ کشید و گفت: ((ای دیوانه‘ این چه کاری بود کردی؟!))

پسر گفت: ((مادر فریاد نزن! من آمده ام که تو را ثروتمند کنم.)) و در حالی که پتویی را زیر شکم الاغ پهن می کرد‘ زیرلب گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده!))

او انتظار داشت الاغ برایش سکه بریزد‘ اما چیزی اتفاق نیفتاد. پس چوبدستی را برداشت و تا می توانست حیوان را زد. آن چنان بی رحمانه الاغ را زد که حیوان بیچاره هرچه در شکمش بود بیرون ریخت. همین که مادر چشمش به پِهِن الاغ افتاد که روی پتو ریخته بود‘ داد زد: ((داری چه کار می کنی؟ نمی خواستم به خانه برگردی و این بلا را سرم بیاوری. از خانه من برو بیرون!))

پسر غمگین و دل شکسته به خانه غول برگشت. وقتی غول‘ پسر را دید گفت: ((آهان‘ پس برگشتی. خوب حالا بنشین سرجایت و دیگر برای مادرت گریه نکن!))

چند روز گذشت. پسر دوباره نگران و دلتنگ مادر شد و دلش خواست که او را ببیند. این بار‘ غول یک سفره کوچک به او داد و گفت: ((کارهای احمقانه نکن! فقط وقتی به خانه رفتی‘ کنار سفره بایست و بگو‘ سفره من‘ غذا را آماده کن!))

پسر سفره را برداشت و به راه افتاد و وقتی به همان جایی رسید که الاغ را آزمایش کرده بود‘ سفره را پهن کرد. بعد گفت: ((سفره من غذا را آماده کن!)) ناگهان انواع غذاهای رنگارنگ روی آن چیده شد. پسرتا می توانست از آن غذاها خورد و بعد گفت: ((سفره من‘ همه چیز را جمع کن!)) سفره تمیز شد و او دوباره به راه افتاد. کمی بعد‘ به همان مسافرخانه ای رسید که الاغش را دزدیده بودند.

همه حال او را پرسیدند و او هم با همه احوالپرسی کرد و پرسید که شام چه دارند. صاحب خانه گفت: ((پسرم‘ این مسافرخانه مخصوص باربرهاست. برای شام چندتا شلغم و مقداری لوبیا داریم.))

تونی گفت: ((شما به این می گویید شام؟! حالا نشانتان می دهم شام یعنی چه!)) و سفره اش را بیرون آورد و گفت: ((سفره من‘ غذا را آماده کن!)) فوراً سفره ای پر از غذاهای جورواجور ظاهر شد. بعد از شام‘ پسر سفره را در جیبش گذاشت و با خود فکر کرد: ((دلم می خواهد بیدار بمانم و ببینم این آدم پست می تواند سفره را هم مثل الاغ از من بگیرد.)) اما چون زیاد غذا خورده بود‘ نتوانست بیدار بماند و به خواب عمیقی فرو رفت.

این بار هم مسافرخانه دار سفره را دزدید و سفره دیگری به جای آن گذاشت.

صبح پسر بیدار شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به خانه مادر رسید و در زد.

-        کی هستی؟

-        من هستم مادر.

-        تونی‘ برو گمشو!

-        خواهش می کنم مادر‘ چیزی برایت آورده ام.

بار دیگر مادر مهربان که دلش برای پسرش تنگ شده بود‘ در را باز کرد. آنها آنقدر باهم حرف زدند که شب شد و تونی پرسید: ((مادر شام چه داریم؟))

-        چندتا برگ خردل که از باغ مردم چیده ام.

پسر ماهیتابه را برداشت و آن را از اتاق بیرون انداخت. مادر فریاد زد: ((دیوانه‘ این چه کاری بود که کردی؟ دست از این دیوانگی ها بردار!))

پسر گفت: ((نه‘ مادرجان‘ ناراحت نشو! این سفره را برایت آورده ام. بگذار نشانت بدهم که چه خاصیتی دارد!)) اما وقتی که با سفره حرف زد‘ چیزی اتفاق نیفتاد. او چندبار جمله را تکرار کرد‘ اما بیهوده بود! مادر خشمگین شد و بار دیگر پسر را از خانه بیرون کرد.

بازهم پسر نزد غول برگشت. اما بعداز چند روز دوباره دلش برای مادر تنگ شد و آرزوی دیدن او را کرد.

غول گفت: ((خیلی خوب پسرم. این دیگر بار آخر است. این چماق را بگیر و وقتی به خانه رسیدی بگو‘ چماق من‘ بگذار بخورم‘ بگذار بخورم.))

پسر غمگین و اشک ریزان غول پیر را ترک کرد و وقتی به همان جایی رسید که همیشه هدیه های غول را امتحان می کرد‘ باخود گفت: ((نمی دانم این چماق چه چیزی به من می دهد که بخورم. باید امتحان کنم و بفهمم.)) پس با صدای بلند گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم!)) و چه جور هم چماق گذاشت تا او بخورد! چماق به حرکت درآمد و باهر حرکت‘ از چپ و راست‘ پسر را زد.

غول از بالای برج خانه اش پسر را تماشا می کرد و به او می خندید. پسر جیغ زنان گفت: ((چماق من‘ آرام بگیر‘ داری من را می کشی!)) و غول از بالا داد زد: ((بزن تا بخورد!))

وقتی غول حس کرد که پسر به اندازه کافی تنبیه شده است‘ به چماق گفت: ((حالا دیگر بس کن!)) و چماق بی حرکت شد و دیگر پسر را نزد.

پسر به راه خود ادامه داد تا به مسافرخانه رسید. صاحب مسافرخانه با دیدن او خوشحال شد و گفت: ((پسرجان‘ حالت چطور است؟)) اما تونی اعتنایی به او نکرد و گفت: ((من خوابم می آید. این چماق را برایم نگه دار‘ اما مواظب باش که نگویی‘ چماق من بگذار بخورم‘ بگذار بخورم!))

نیمه شب که شد‘ صاحب مسافرخانه چماق را به دست گرفت و گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم.)) چماق به حرکت افتاد و آن قدر صاحب مسافرخانه و خانواده اش را زد که همه فریاد زدند: ((کمک! کمک)) پسر به اتاق آنها دوید و گفت: ((الاغ و سفره من را بدهید‘ وگرنه چماق را از شما پس نمی گیرم!))

صاحب مسافرخانه گفت: ((بیا آنها را بگیر!)) و فوراً الاغ و سفره را به پسر پس داد.

وقتی پسر مطمئن شد که آنها الاغ و سفره خودش هستند‘ چماق را گرفت و از آنجا رفت.

پسر با الاغ و سفره و چماق به خانه رسید و در زد. مادر از پشت در فریاد زد: ((نه‘ من در را باز نمی کنم. نمی خواهم به خانه بیایی.))

هرچه پسر التماس کرد‘ فایده نداشت و مادر در را به رویش باز نکرد. پسر که هیچ راه دیگری به فکرش نمی رسید به چماق گفت: ((چماق یکی دو ضربه به مادرم بزن‘ اما مواظب باش خیلی محکم نزنی!)) چماق به حرکت در آمد‘ از شکاف در‘ وارد خانه شد و دو ضربه به مادر زد.

مادر گفت: ((هیولای بی عاطفه‘ آدم مادرش را می زند؟!))

تونی گفت: ((اگر می خواهی دوباره چماق به حرکت در نیاید‘ در را باز کن!))

مادر فوراً در را باز کرد و پسر با الاغ وارد خانه شد.

مادر داد زد: ((نه‘ الاغ را نباید به خانه بیاوری. به خاطر خدا تونی‘ خانه ام را دوباره کثیف نکن!))

پسر به چماق گفت: ((خیلی خوب‘ چماق من دو ضربه دیگر به مادرم بزن!)) و مادر که دید چاره ای ندارد‘ آرام شد. پس پسر پتویی برداشت‘ آن را زیر الاغ انداخت و گفت: ((به من کمی طلا بده!)) و الاغ دستور او را انجام داد. پسر سفره را بیرون آورد و گفت: ((غذا را آماده کن!)) سفره پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه شد و مادر و پسر تا می توانستند غذا خوردند.

مادر پسرش را دعا کرد و گفت: ((پسرم‘ به تو افتخار می کنم.)) و از آن پس‘ آن دو با آرامش و آسایش در کنارهم زندگی کردند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/4:: 1:10 عصر     |     () نظر

مار

 

سالها پیش کشاورزی بود که با سه دخترش زندگی می کرد. او هر روز به مزرعه می رفت و دخترها به نوبت برایش نهار می بردند.

روزی نوبت دختر بزرگ بود که برای پدر نهار ببرد. دختر برای رفتن پیش پدر باید از جنگلی انبوه و تاریک می گذشت. او در جنگل می رفت که احساس خستگی کرد و نشست. دختر باخود گفت: ((اینجا کمی استراحت می کنم و دوباره راه می افتم.)) در همین حال‘ روی تخته سنگی نشسته بود که صدای خش و خشی شنید. به طرف صدا برگشت و ماری را دید که به سوی او می آید. دختر برخاست و فریاد زد: ((ای خدای بزرگ!)) او سبد غذا را زمین انداخت و با سرعت از آنجا دور شد.

آن روز کشاورز نهار نخورد. عصر شد و به خانه برگشت و از دختر بزرگش پرسید: ((چرا امروز برای من نهار نیاوردی؟)) و فریاد کنان افزود: ((این طوری علاقه ات را به پدرت نشان می دهی که تمام روز او را گرسنه نگه داری؟!))

روز بعد نوبت دختر دوم بود که نهار پدر را برایش ببرد. او در جنگل روی همان تخته سنگ نشست تا استراحت کند. اما او هم وقتی مار را دید‘ سبد غذا را گذاشت و به خانه فرار کرد. دختر بیچاره باخود فکر کرد: ((پدر خیلی از دست من ناراحت می شود.))

فردای آن روز نوبت کوچکترین دختر بود که به مزرعه برود. او که دختر دانا و شجاعی بود‘ به جای یک سبد غذا‘ دوتا سبد آماده کرد و با خود برد. دختر وقتی به جنگل رسید و نشست تا استراحت کند‘ مار را دید. اما از دیدن آن جانور ناراحت نشد و یکی از سبدها را به مار داد. مار بزرگ با حرکت دم و بدنش خوشحالی و رضایت خود را به دختر نشان داد و گفت: ((دختر مهربان‘ من را با خودت به خانه تان ببر! من برایت شانس می آورم.))

دختر به مار گفت: ((تو چقدر خوبی!)) و مار را در پیشبند خود پنهان کرد. دختر به خانه برگشت و مار را زیر تخت خودش جای داد.

مدتی گذشت و مار آنقدر بزرگ شد که دیگر زیر تخت خواب جا نمی گرفت و مجبور شد از آنجا برود. اما پیش از اینکه آنجا را ترک کند به دختر گفت: ((خانم مهربان. پیش از اینکه تو را ترک کنم سه طلسم به تو می دهم. اول اینکه هر وقت گریه کنی‘ اشکهایت به دانه های مروارید و نقره تبدیل شوند. طلسم دوم اینکه وقتی بخندی‘ بارانی از دانه های انار پیش پایت بریزد و سومین طلسم اینکه هر وقت دستهایت را بشویی‘ انواع ماهی ها در برابر تو ظاهر شوند.))

روز بعد اتفاقاً چیزی برای خوردن در خانه نبود‘ خواهر کوچک دستهایش را در لگنی می شست که ناگهان همه نوع ماهی در لگن ظاهر شد. این اتفاق سبب حسادت خواهرهای بزرگتر شد. خواهرها نزد پدر رفتند و به او گفتند: ((پدر‘ خواهر کوچک ما جادوگر شده است. باید او را حبس کنید وگرنه‘ ممکن است به همه ما صدمه بزند.)) دخترهای بزرگتر آنقدر نزد پدر بدگویی خواهرشان را کردند تا او بالاخره تسلیم شد و دختر کوچکش را در یکی از اتاق های خانه حبس کرد.

مدتی گذشت. روزی دختر پشت پنجره ایستاده بود و باغ پادشاه را تماشا می کرد. پسرشاه در باغ بازی می کرد که ناگهان پایش لغزید و زمین خورد. دختر با دیدن آن منظره خندید و همین طور که می خندید‘ دانه های انار به باغ شاه فرو ریخت.

شاهزاده چشمش به دانه های انار افتاد و با تعجب گفت: ((نمی دانم این انارها از کجا توی باغ ریختند.)) دور و بر خوردش را نگاه کرد‘ اما نفهمید آن دانه های انار چگونه به آنجا ریخته شده اند‘ چون دختر فوراً پنجره را بسته بود.

روز بعد‘ وقتی شاهزاده دوباره برای بازی به باغ آمد‘ درختی پر از انار دید. اما وقتی خواست یکی از انارها را بچیند‘ درخت ناگهان به قدری رشد کرد و بلند شد که او نتوانست حتی یک برگ از آن بکند.

همه به این فکر افتادند که جادویی در کار است. پس شاه از مشاوران باتجربه و عالم خود پرسید: ((معنی این جادو و طلسم سحرآمیز چیست؟))

پیرترین و داناترین آنها گفت: ((معنی اش این است که تنها یک دختر می تواند از این درخت میوه بچیند و هر دختری که بتواند این کار را بکند‘ عروس شما خواهد شد.))

شاه با شنیدن حرف های مرد دانشمند دستوری صادر کرد که همه دخترهای جوان این سرزمین باید به باغ بیایند و سعی کنند از درخت انار میوه بچینند. هرکس موفق به چیدن انار شود‘ عروس من خواهد بود.

دخترهای بزرگ کشاورز هم رفتند تا شانس خود را آزمایش کنند. اما هرچه سعی کردند دستشان به انارهای درخت نرسید و نقش بر زمین شدند. شاه از نتیجه کار راضی نشد و گفت: ((آیا در حوزه پادشاهی من فقط همین چند دختر وجود دارند؟ من مطمئنم که دخترهای دیگری هم هستند. بروید خانه ها را بگردید و دخترها را بیاورید!))

افراد شاه آنقدر این سو و آن سو را گشتند تا بالاخره دختر کوچک کشاورز را یافتند و او را به باغ آوردند. دختر تا به درخت نزدیک شد‘ شاخه ها به سویش سرفرود آوردند و انارها یکراست در دامن او ریختند. همه از دیدن این اتفاق عجیب حیرتزده شدند و فریاد کشیدند: ((عروس پیدا شد.))

مردم سراسر آن سرزمین با خوشحالی در انتظار مراسم عروسی بودند. همه چیز برای مراسم جشن آماده شد و دو خواهر بزرگتر عروس هم برای شرکت در مراسم دعوت شدند. روز جشن‘ عروس لباس مخصوص پوشید و هرسه خواهر با کالسکه عازم قصر شدند. ناگهان کالسکه وسط جنگل خراب شد و جلوتر نرفت. خواهرهای بزرگتر از کالسکه پیاده شدند و به مسخره به عروس گفتند: ((بیا پایین خواهر کوچولو‘ بیا عروس خانم!)) آنها خواهرشان را از کالسکه بیرون کشیدند‘ دستهایش را قطع کردند‘ چشم هایش را از کاسه بیرون آوردند و او را در میان بوته ها رها کردند تا بمیرد. خواهر بزرگ به او گفت: ((تو همین جا بمان تا من بروم عروس بشوم!))

خواهر وسطی هم گفت: ((بمان تا مار بدجنس بیاید و تو را بخورد.))

خواهر های حسود و نامهربان به خواهر کوچکشان خندیدند. خواهر بزرگ لباس عروس را پوشید و آن دو به عروسی رفتند. مراسم شروع شد. شاهزاده نگاهی به عروس کرد و با خود گفت: ((آن دختری که من دیدم خیلی زیبا و باوقار بود. چرا اینقدر زشت شده است؟)) پس آهی کشید. گفت: ((به هرحال هر قیافه ای که داشته باشد‘ من باید با او ازدواج کنم‘ چون فقط او بود که از درخت انار چید.))

خواهر کوچک که دستها و چشم های خود را از دست داده بود‘ زنده ماند. دوره گردی که از آن جنگل می گذشت‘ با دیدن او دلش به رحم آمد. جلو رفت و گفت: ((بیا سوار قاطر من شو تا تو را به خانه خود ببرم!))

دختر گفت: ((متشکرم. اما پیش از اینکه من را با خودت ببری‘ نگاهی به جایی که من نشسته بودم و گریه می کردم بینداز!))

مرد وقتی به آن نقطه نگاه کرد‘ نتوانست آنچه را می بیند باور کند. با حیرت گفت: ((خدای من! آْنجا پر از مروارید و آویزه های درخشان نقره است!))

دختر گفت : ((بله‘ می دانم. همه را برای خودت بردار!)) مرد همه آنها را برداشت تا بعد آنها را بفروشد. به دختر گفت: ((تو برایم خوشبختی آوردی. من هم هرکاری از دستم برآید برایت می کنم.))

اتفاقاً‘ روزی دختر نابینا برای قدم زدن به باغ رفت و همان جا نشست تا کمی استراحت کند. لحظه ای نگذشته بود که حس کرد ماری در آن نزدیکی است. پرسید: ((تو همان ماری نیستی که به من سه طلسم داد؟))

مار گفت: ((بله‘ من همان مار هستم. اخبار بدی برایت آوردم. خواهر بزرگ تو با شاهزاد که پس از مرگ شاه به جای او نشسته است‘ ازدواج کرده و حالا ملکه شده است. خواهرت باردار است و می گویند خیلی دلش انجیر می خواهد.))

روز بعد‘ دختر به فروشنده دوره گرد گفت: ((قاطر خودت را با انجیر بار بزن و انجیرها را برای ملکه ببر!))

مرد که از حرف دختر تعجب کرده بود گفت: ((توی زمستان که انجیر پیدا نمی شود. از کجا گیر بیاورم؟!))

دختر گفت: ((بله‘ می دانم. اما اگر سری به باغ بزنی‘ یک درخت انجیر  در آنجا می بینی.))

وقتی مرد به باغ رفت‘ با حیرت دید که یک درخت انجیر پر از میوه در باغ وجود دارد. او دو سبد را از انجیر پر کرد و آنها را بار قاطر کرده‘ نزد دختر آمد و گفت: ((برای انجیرها چقدر از ملکه بگیرم؟))

دختر گفت : ((آنها را به قیمت یک جفت چشم به او بفروش!))

مرد به قصر رفت و به ملکه گفت: ((این میوه های خارج از فصل را به قیمت یک جفت چشم می فروشم.))

خواهر بزرگ گفت: ((یک جفت چشم! چشم از کجا بیاوریم؟))

خواهر وسطی گفت: ((خواهرجان‘ چرا چشم های خواهر کوچکمان را که هنوز آنها را داریم به او ندهیم؟))

ملکه گفت: ((فکر خوبی کردی.)) خواهرها چشم ها را به مرد دادند و انجیرها را از او گرفتند. مرد شادی کنان به خانه آمد و به دختر نابینا گفت: ((چشم هایت را آوردم.))

دختر گفت: ((چه خوب! حالا دیگر می توانم ببینم.)) و وقتی چشم ها را در جایشان گذاشت و بار دیگر توانست همه جا را ببیند‘ از شادی گریست.

چند روز بعد‘ شاه به دنبال مرد فروشنده فرستاد و به او گفت: ((همان طور که برای انجیر آوردی‘ حالا برایمان هلو بیاور‘ چون ملکه هوس هلو کرده است!))

مرد پیش دختر آمد و گفت : ((ملکه هوس هلو کرده است. حالا که فصل این میوه نیست. از کجا هلو تهیه کنیم؟))

دختر به او گفت: ((برو به باغ تا ببینی درخت هلو هم آنجا هست.)) مرد بار دیگر از دیدن درخت هلوی پر از میوه در باغ تعجب کرد. این بار وقتی هلوها را برای ملکه برد به او گفت: ((من این هلوها را که یک دانه اش توی این فصل گیر نمی آید فقط به قیمت یک جفت دست می فروشم!))

ملکه و خواهرش تصمیم گرفتند دست های خواهرشان را به او بدهند. دختر دست هایش را به بدنش چسباند و مثل گذشته سالم و نیرومند شد و بازهم از شادی سلامتی خودش به گریه افتاد.

مدتی گذشت و ملکه یک کژدم زایید. با این حال‘ پادشاه مهمانی بزرگی به راه انداخت و همه را دعوت کرد. دختر کوچک کشاورز هم مثل یک عروس لباس پوشید و در آن مهمانی شرکت کرد. چهره زیبا و رفتار زیباتر او سبب حسادت همه شد. شاه دختر را که دید‘ فوراً شناخت و از او پرسید: ((تو آن دختر نیستی که از درخت انار چیدی و قرار بود همسر من بشوی؟ از خنده های تو دانه انار می ریزد‘ از اشکهایت مروارید‘ دستهایت را که می شویی‘ ماهی ها پدیدار می شوند؟!)) و با عصبانیت پرسید: ((پس این کیست که من با او ازدواج کرده ام؟))

دختر گفت: ((بله عالی جناب‘ شما باید با من عروسی می کردید. الان همه چیز را برایتان شرح می دهم.)) و دختر تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.

شاه که خیلی غمگین شده بود‘ به افرادش دستور داد خواهرهای سنگدل را دستگیر کنند و دار بزنند. او به همه گفت که آنها سزاوار چنین تنبیه سختی هستند.

دختر کوچک ملکه شد و شاه همسرش را ازجان خود بیشتر دوست می داشت‘ به او گفت: ((من تمام آن روزهای سخت و پررنجی را که پشت سر گذاشته ای‘ جبران می کنم.))

شاه به گفته خود وفا کرد. آنها سال ها با خوشبختی زندگی کردند و صاحب فرزندان خوب و شایسته ای شدند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/26:: 12:45 عصر     |     () نظر

پول هرکاری را می تواند انجام دهد !!!!!

 

در زمان های قدیم‘ شاهی زندگی می کرد که شاهزاده ای از کشور دیگری‘ برای زندگی به سرزمین او آمده بود. شاهزاده بسیار ثروتمند بود‘ به مال و ثروت اهمیت بسیار می داد. او درست روبه روی قصر شاه قصری ساخت که از قصر شاه باشکوه تر به نظر می رسید. بیرون قصر شاهزاده‘ تابلویی روی دیوار نصب کردند که با حروف درشت روی آن نوشته شده بود : ((پول هرکاری می تواند انجام دهد.))

طولی نکشید که خبر ساخته شدن قصر جدید و تابلوی آن به گوش شاه رسید و او شاهزاده را احضار کرد. شاهزاده تا آن وقت به دربار شاه نرفته بود.

شاه به شاهزاده گفت : ((جوان‘ به خاطر آن ساختمان زیبا و باشکوه که ساخته ای‘ به تو تبریک می گویم. قصر من در برابر ساختمان تو مانند یک کلبه است. اما می خواهم بدانم معنی این کلمات که پول هرکاری را می تواند انجام دهد چیست؟))

شاهزاده فهمید که در کار خود زیاده روی کرده است. بنابراین با احترام گفت: ((قربان من آن تابلو را به خاطر عقیده خودم آنجا نصب کرده ام. اما اگر شما خوشتان نمی آید‘ آن را بر می دارم.))

- نه البته که نه. من هرگز نمی خواهم تو چنین کاری بکنی. فقط می خواستم بدانم این نوشته چه معنایی می دهد. بگو ببینم‘ آیا چون تو ثروت داری‘ می توانی من را بکشی؟

شاهزاده با خود گفت: ((ای خدا‘ به چه دردسری گرفتار شدم!)) پس‘ با احترام تعظیم کرد و گفت: ((من را ببخشید. الان می روم و تابلو را بر میدارم. اگر از قصر هم خوشتان نمی آید‘ آن را خراب می کنم.))

شاه گفت: ((هرگز چنین کاری نکن. اما من تاکنون کسی را ندیده ام که این همه به پول اهمیت بدهد. پس تو باید به من ثابت کنی که پول می تواند هرکاری را انجام دهد. سه روز به تو وقت می دهم تا بتوانی با دختر من که در یک قلعه است حرف بزنی‘ اگر در گفت و گو با او موفق بشوی اجازه می دهم با او ازدواج کنی و گرنه می گویم گردنت را بزنند.))

شاهزاده بسیار غمگین شد. نه چیزی می خورد و نه خواب راحتی داشت. شب و روز باخود فکر می کرد: ((ای خدا‘ چگونه خودم را از این بدبختی نجات بدهم؟ هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند کاری برای من بکند. چگونه می توانم خودم را به دختر شاه برسانم؟ او در قلعه ای زندانی است که صد محافظ دارد. ای خدای من‘ دارم از بین می روم.)) او چنان بی قرار شده بود که جز گریه کاری از دستش بر نمی آمد و ناامیدانه در انتظار مرگ بود.

دایه شاهزاده که او را از کودکی بزرگ کرده بود و طاقت نداشت جوان را آن طور پریشان ببیند‘ او را دلداری می داد و به او می گفت: ((ناامید نباش‘ باید فکری بکنیم. من قول می دهم که راهی برای نجات تو پیدا کنم.))

دایه نزد نقره ساز رفت و به او گفت: ((یک غاز بزرگ از نقره برایم بساز که منقارش را باز و بسته کند. آن را به بزرگی یک آدم و تو خالی بساز. تافردا باید کارت حاضر باشد.))

نقره ساز گفت: ((اما بانو چنین کاری به این سرعت غیرممکن است.))

دایه گفت: ((گوش کن‘ اگر غاز را تا فردا درست کنی‘ پاداشی می گیری که در همه عمرت آن را نداشته ای.))

- خیلی خوب‘ من سعی خودم را می کنم‘ اما باز قول نمی دهم.

تا روز بعد‘ مرد هنرمند غاز را آماده کرد و وقتی آن را به دایه نشان داد‘ زن از زیبایی و ابهت غاز حیرت کرد. دایه غاز را نزد شاهزاده برد و به او گفت: ((ساز خودت را بردار و در این غاز پنهان شو! وقتی به جاده رسیدیم شروع به نواختن کن!))

دایه نواری دور گردن غاز نقره ای بست و آن را به دنبال خود می کشید. آن دو در حالی که دایه غاز را می کشید و شاهزاده ساز می زد‘ در شهر می گشتند. مردم با دیدن غاز در کنار خیابان صف کشیدند و به تماشای آن ایستادند.

ندیمه های دختر شاه نزد او دویدند و گزارش آن غاز زیبا را به او دادند. آنها با هیجان گفتند: ((شاهزاده خانم باور کنید که کسی تا به حال چنین چیزی زیبایی ندیده است.))

حرفها و هیجان ندیمه ها آن قدر زیاد بود که بالاخره دختر شاه کنجکاو شد. او نزد پدر رفت و گفت: ((پدر من هم می خوام آن غاز را ببینم.))

شاه گفت: ((بسیار خوب عزیزم. نگهبان ها بروند پیرزن و غازش را به قلعه بیاورند! شاهزاده خانم میخواهد آن را ببیند.))

دایه بسیار خوشحال شد. باخود گفت: ((من منتظر همین لحظه بودم.))

غاز را به قصر آوردند. دختر شاه با غاز قدم می زد و از زیبایی و موسیقی او لذت می برد که شاهزاده از جلد نقره ای بیرون آمد.

دختر داد زد: ((آه خدای من‘ تو دیگر کی هستی؟))

- خواهش می کنم ناراحت نباش! من همه چیز را برایت می گویم. من یک شاهزاده هستم. پدرت سه روز به من مهلت داده است تا بتوانم باتو حرف بزنم. اگر در این کار موفق نشوم‘ من را خواهد کشت. اما اگر به او بگویی من توانسته ام باتو حرف بزنم‘ جانم را نجات داده ای.

سه روز بعد شاه‘ جوان را احضار کرد و از او پرسید: ((خیلی خوب‘ می خواهم بدانم پول تو سبب شد که با دخترم حرف بزنی؟))

- بلی عالی جناب.

شاه با تعجب پرسید: ((منظورت چیست؟))

- عالی جناب من با شاهزاده خانم حرف زدم. می توانید از خودش بپرسید.

شاه به یکی از نگهبانان گفت: ((به شاهزاده خانم بگویید بیاید اینجا!))

دختر نزد پدر آمد و گفت: ((من این جوان را ملاقات کرده ام. پدر‘ او در دل غاز نقره ای که با اجازه شما به قلعه آمد‘ پنهان شده بود.))

شاه که بسیار خوشحال شده بود به جوان گفت: ((تو نه تنها ثروتمند هستی‘ باهوش و کاردان هم هستی. من از اینکه دخترم با تو ازدواج می کند افتخار می کنم. خداوند شما را حفظ کند و باهم خوشبخت شوید.))

آن دو با هم ازدواج کردند و سال های سال به خوشی در کنارهم به سر بردند.

 

 

داستان ها و افسانه های مردم ایتالیا

نوشته : جگموهن چوپرا

ترجمه : صدیقه ابراهیمی

بازنوشته : حسین فتاحی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:31 عصر     |     () نظر
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >