این از نوشته های خودمه البته از تاریخ نوشتن اون حدود دو سالی می گذره ولی خوندنش برای دوستان ضرری نداره امیدوارم که نظر یادتون نره حتی اگر خوشتون نیومد.
ساعت هفت و نیم است !
هوا خیلی سرد است. از تمام درزهای ماشین باد سردی وارد می شود. زمین یخ بسته. با اینکه خیابانها خلوت است ولی حرکت ماشین خیلی کند است. سردم است و گرسنه ام. انگشت پاهایم کرخت شده. ساعت از سه صبح گذشته. بالاخره به سر کوچه می رسم. لعنت به این کوچه دراز. دلم میخواهد تا خانه بدوم ولی زمین یخ بسته. هوا خیلی سرد است. دوخانه مانده به بن بست. آه بالاخره رسیدم. در ورودی با صدای خشکی باز می شود. کلید را در دستم نگه میدارم و از پله ها بالا می روم. آه بالاخره خانه.
با عجله کیفم را کنار در می گذارم، کاپشنم را روی صندلی کنار اوپن آشپزخانه می اندازم و به دستشویی میروم. تمام تنم یخ زده. دستهایم را که می شویم سردی آب را حس نمی کنم.
گرسنه ام. شاید از صبح تا حالا چیزی نخورده باشم. روز خیلی پرکاری بود. کتری را به برق میزنم. یک لیوان آب جوش می خورم. تمامی مراحل جذب آب را در دستگاه گوارشم از دهان گرفته تا روده هایم احساس میکنم. خیلی آهسته وارد اتاق خواب می شوم. زنم خواب است. لباس هایم را عوض می کنم. پتو را دورم میپیچم.به زنم نگاه می کنم. مثل همیشه رو به دیوار خوابیده. حتی از این فاصله هم بوی تلخ عفونت از نفسش احساس می کنم. بیچاره زنم. اصلاً وقتی برای استراحت ندارد. چند هفته است که دارو می خورد اما چه فایده. آدم مریض استراحت می خواهد. همان چیزی که زنم آرزویش را دارد.
گاهی وقتها که فکر می کنم، در کار این زن حیران می مانم. مگر یک آدم چقدر جان کار کردن دارد. او همیشه کار می کند. صبح ساعت پنج و نیم با سرویس دوتا خیابان آن طرف تر می رود سرکار. ساعت پنج عصر می رسد خانه و باز هم کار می کند. کارهای خانه که تمامی ندارد. همیشه می دانم که وارد خانه ای می شوم که همه چیز از تمیزی برق می زند. همه چیز در خانه هست. شاید اگر من نباشم هیچ خللی در چرخیدن این زندگی پیش نیاید. اما نه اگر من نباشم حتی نان هم نداریم که بخوریم.
روزی که برای خواستگاری رفتیم مادرم گفت زن شاغل ممکن است که برایت جهیزیه آن چنانی بیاورد و خانه زندگیت را لوکس کند ولی خانه ات همیشه مثل خانه خاله شلخته هاست. روزی که جهیزیه زنم را به خانه آوردیم مادرم از همه چیز ایراد گرفت. از فرش که درجه یک نبود. از یخچال که خارجی نبود. از سرویس خواب که فلزی بود. دیدم قیافه زنم مثل سنگ بی احساس شده. چهارماه بعد فهمیدم پدرش هیچ حمایتی از او نکرده و خودش همه مخارج را به دوش کشیده. خوب تا جایی هم که می توانست سنگ تمام گذاشت. ولی دوسال است که هر چقدر حقوق می گیرد باید جای بدهی هایش بدهد. زنم خیلی صبور است. در این دوسال تمام توانش را کار گرفته از خانه و بیرون خانه کم نمی گذارد. فکر می کنم من آدم خوشبختی هستم.
ساعت چهار است. از شدت خستگی خوابم نمی برد. زنم در خواب سرفه می کند. خیلی خسته ام. کاش می شد کار را تعطیل کنم. این کار بی حساب و کتاب نفسم را گرفته. کاشکی خوابم میبرد. تازه دست و پایم گرم شده.
به زنم نگاه می کنم. اوایل تا آمدن من بیدار می ماند اما چندبار که از سرویس جا ماند ساعت یازده شب میخوابد. شامم همیشه در یخچال یا روی میز آماده است. اما موقعی که من میرسم دیگر وقت غذا خوردن نیست.
چشم هایم را می بندم. در خواب می بینم که مصالحی که برای خانم مهندس سفارش داده ام را اشتباهی تحویل کس دیگری داده اند. از خواب می پرم. صدای زنگ ساعت می آید. زنم آهسته صدایش را قطع می کند. به سنگینی از جا بلند می شود. وسایلش را بر می دارد و از اتاق بیرون می رود. همیشه همین کار را می کند. میترسد با سرو صدایش مرا بیدار کند. زنم نمی داند من همیشه این موقع بیدارم.
صدای آب می آید. به ساعت نگاه می کنم. زنم در را پشت سرش آرام می بندد. صدای پایش خیلی نرم در راهپله ساکت و تاریک می پیچد. ای کاش می توانستم چند ساعتی بخوابم.
ساعت زنگ می زند. سراسیمه از جا می پرم. ساعت هفت است. آه انگار فقط دو ثانیه خوابیده ام. هوا هنوز تاریک است. دلم می خواهد وضع هوای بیرون را ببینم اما پنجره ها در ارتفاع بالایی هستند. بلند می شوم. کتری برقی را روشن می کنم. دست و صورتم را آبی می زنم. سردم می شود. لباس می پوشم. موهایم را شانه میزنم. کاپشنم هنوز روی صندلی افتاده. پلیور و شال و کلاهم را هم کنارش می گذارم. صدای جوشیدن آب می آید. از آب چکان یک لیوان دسته دار بر میدارم از قفسه کنار آن یک تی بگ و شکرریز. سراغ یخچال می روم. یخچال بیچاره انگار گریه می کند. مقدار کمی پنیر خشکیده ته قوطی مانده. پس نان کجاست. کیسه نان خالی کنار اجاق تاشده است. توی فریزر را سرکی می کشم. یک کیسه نان هست. کیسه را بر میدارم و در یخچال میگذارم. وقتی برای گرم شدن نان ندارم.
چهار بار تی بگ را در آب داغ فرو می برم. یک، دو، سه، چهار. کمی شکر می ریزم. دلم خرما میخواهد. احساس می کنم نای سرپا ایستادن ندارم. ولی همه چیز در خانه ته کشیده. سه هفته گذشته خیلی بد گذشت. کاسبی خیلی کساد بود.
زنم لیست بلند بالایی از اقلامی که در خانه نداریم نوشته. نگاهی به لیست می اندازم. از چای خشک گرفته تا گوشت و مرغ و میوه و سبزی. اسم تمامی مواد شوینده را هم نوشته ولی زیر آخرین اسم یک علامت سؤال گذاشته.
جرعه ای چای می نوشم. پنیر خشکیده را در دهانم می گذارم. دهانم شور می شود.کیف پولم را باز می کنم. چند اسکناس قرمز داخلش می بینم. کشو بالایی را باز می کنم. همیشه زنم پول خوردهایش را برایم در یک ظرف شیشه ای می گذارد. ولی شیشه خالی است. یادم می آید زنم دو ماهی هست که حقوق نگرفته. به دنبال جعبه شکلات می گردم. درآمد روزانه را صبح ها در این جعبه می گذارم. ته کشو دستم به چند دفترچه میخورد. می دانم ریز تمام خریدها و خرج و مخارج خانه در آنها نوشته شده. در جعبه شکلات فقط دو اسکناس سبز است. چیزی ندارم که در آن بگذارم. کشو را می بندم. تقویم روی اوپن را نگاه می کنم. امروز بیست و پنجم است. چایم یخ کرده. آن را سر می کشم. بیست و پنجم. چیزی در ذهنم جرقه می زند. از کیفم دفترچه رسیده هایم را در می آورم. وای برای امروز چک کشیده ام. دست چه آدم بدقلقی هم هست. ساعت هفت و نیم است. به سرعت لباس می پوشم. باید خودم را به بانک برسانم. باید از حساب هایم پول جا به جا کنم. ساعت هفت و نیم است. ساعت ده چک باید پول شود. کفش هایم را می پوشم. یادم می آید که پولم کم است. با کفش می روم سمت آشپزخانه. اسکناس ها را بر میدارم.
با عجله از پله ها پایین می روم. در راه پله به زن همسایه طبقه پایین بر میخورم. پسر کوچش را به برای رفتن به مدرسه آماده می کند.پسر بچه اینقدر لباس پوشیده که به زور راه می رود. زن از من حال زنم را می پرسد. میگویم خدا را شکر بهتر است. اما من که نمی دانم حالش بهتر شده یا نه. خدا حافظی می کنم. در ورودی را که باز می کنم باد سردی به صورتم می خورد. شال را دور صورتم می پیچم. شال و کلاه را زنم برایم بافته. راستی حال زنم بهتر شده یا نه. نگران می شوم. آخر چرا با این حال و روز سرکار می رود. حتماً آخر سال کارشان خیلی زیاد است. دلم برای زنم تنگ شده آخر تازگی ها هفته ای یکبار همدیگر را می بینیم. هربار من می آیم او خواب است. گاهی که وسط روز کارم کم باشد وقتم را تنظیم می کنم که او را ببینم. خیلی وقت است که خندیدنش را ندیده ام. اصلاً خودش را هم به زور می بینم. هوا سرد است. خدا را شکر زندگی خوبی دارم ولی مادرم همیشه سرکوفت می زند. تا سر کوچه خیلی راه مانده. روی برفهای یخ زده رد پای چکمه های زنم را می بینم. پاهایش خیلی کوچک است و از ظرافت ردپا شک ندارم که ردپای خودش است. صدایی میآید. به گوشی موبایلم نگاه می کنم. زنم پیام صبح به خیر فرستاده. بی اختیار لبخند می زنم. آه ساعت از هفت و نیم گذشته. به گوشی دقیق می شوم. خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. باید عجله کنم. کاش زنم امروز حقوق می گرفت. اگر امروز هم به همین منوال بگذرد دیگر خیلی شرمنده زنم می شوم. آه او حقوق هم بگیرد چیزی از آن به خانه و زندگی ما نمی ماسد. نه دارم ناشکری می کنم او به خاطر زندگی بامن این همه سختی به جان خریده.
به گوشی نگاه می کنم. ساعت یک ربع مانده به هشت. دست تکان می دهم. یک تاکسی سر کوچه برایم نگه میدارد. روی یخ ها می دوم. یخ های زیر پایم صدا می کنند. یکی دوبار لیز می خورم. به گوشی نگاه می کنم. چند روز دیگر به تولدم مانده. کاش زنم برای تولدم یک گوشی موبایل بخرد. ساعت نزدیک هشت است. دارد دیر می شود.
24/11/86
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، داستان، ساعت هفت و نیم، داستان کوتاه
مرض حیوان
پیمان اسماعیلی
داستان برگزیده سومین دوره جایزه ادبی اصفهان
دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند . نیامدی. آنها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید . ساختمانش را تازه تمام کردهاند . حالا میرسیم خودت میبینی . خیلی بهتر از جای قبلیمان است . خب یکی باید میماند تا تو را برساند آنجا . سوال کردن ندارد . خودت میآمدی پیدا نمیکردی . فقط کاش راننده را مرخص نمیکردی . حالا باید این همه راه را پیاده برویم . خب بله . حرفت را قبول دارم . شبانه زیاد سخت نیست . اگر روز بود کباب میشدیم . میخندی ؟ باز هم خوب است که میتوانی بخندی . ولی شانس آوردیم از شر آن دوتا کاروان بیریخت و زنگ زده خلاص شدیم . انگار به جای مهندس حیوان استخدام کردهاند . نه حمامی ، نه آشپزخانهای . حرفت قبول. شرکت آدم پوست کلفت میخواهد . تو هم اگر پوستت کلفت باشد دو سه ساله بارت را میبندی و خلاص.
قصه ی اینجا ماندنم دراز است . نپرس . خب ده سالی میشود . خیلیها توی این مدت بارشان را بستند . بدبختیاش مال من بود کیف کردن بعدش مال آنها. شرکت هم میداند اگر من اینجا نباشم کارش پیش نمیرود. آخر کی حاضر میشود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت ؟ ولی خب ، دیگر بومی این بیابان شدهام . کار کردن تویش را دوست دارم . آن اویل این آمدن و رفتنها عذابم میداد . یعنی هر کسی میآمد ، زود بارش را میبست و بعد هم میزد به چاک . ولی برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود آب از آب تکان نمیخورد .ولی خب ، یاد گرفتم که چه طور با خودم کنار بیایم. شرکت هم حالا فقط آنهایی را میفرستد اینجا که مشکلی توی مرکز داشته باشند . هر کسی که موی دماغشان بشود میافتد توی این بیابان کنار دست من . عین خودت . تو هم مشکلی چیزی برای آن بالاییها درست کردهای نه ؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کردند و فرستادند اینجا . خب اینطوری اگر مثل آن یکیها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی شرکت ضرر نمیکند . یعنی هم آنها از شر تو خلاص میشوند هم تو به نان و نوایی میرسی . برای من هم مهم نیست که بیایی اینجا و بارت را ببندی . سرم به کار خودم است . گفتم که ، اینجا کار کردن را دوست دارم . این حرفها را به خودت نگیری ، فقط میخواستم جواب سوالت را داده باشم.
این خط 63 را میبینی . کار ژاپنیهاست . تا همین چهار پنج سال پیش هرچه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتیم کار ژاپنیها بود . خر کار بودند انصافا . آنها مهندس بودند و ما هم مهندسیم . حواست به گودالها باشد . چراغ قوهات را این ور و آن ور تکان نده . خیلی عمیقند . سه ، چهارمتری عمق دارند. جای نصب دکلهای چهارصد کیلو ولتی که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد . الان خیلی وقت است که جای این فونداسیونها همین طور خالی مانده . توی شب میشوند تله آدم و حیوان . اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودالها. اگر هم جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد کارت تمام است . نترس . این چیزها را نمیگویم تا بترسی . اینجا بیابان است . تهران که نیست . اگر هوای این جور چیزها را نداشته باشی دوام نداری. این دور و برها گاهی کفتار پیدا میشود . از کجا میآیندش را دقیقا نمیدانم . شاید بوی غدا میکشاندشان اینجا . شاید هم بوی آدم . بعضی سالها قحطی بدی است . آدمش چیزی گیر نمیآورد بخورد چه برسد به حیوان . چرا میخندی ؟ فکر میکنی دری وری میگویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشتهام . از غرب به شرق. همه جای این بیابان را از حفظم . حواست به آن گودال باشد . گفتم باید حواست را جمع کنی .
پس برای تو هم تعریف کردهاند. کجاهایش را گفتهاند ؟ نه . این چیزها نیست . یعنی اصلا مادرزادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در میآورد و میگوید . باور نکن . قضیه دستکش پوشیدنم هم چیز دیگری است . تا به کمپ برسیم برایت تعریف میکنم . چه گفتی ؟ نفهمیدم ؟ حواست باشد از من عقب نمانی . نه . گفتم که ؛ مادر زادی نیست . باور نمیکنی . از چند سال پیش پنجه دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن . این یکی را برایت نگفته بودند نه؟ خب... دلیل دارد . تو سومین نفری هستی که میشنوی. آن دو نفر دیگر از اینجا رفتند . بعد از آنها برای کسی تعریف نکردم . برای همین دستکش میپوشم .این طوری احساس بهتری دارم . چه چیزهایی میگویی . بله که ممکن است . تا به حال دور و برت را خوب نگاه کردهای ؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق میافتد و خود آدم خبر ندارد . این همه آدم از مرضهای جور واجور میمیرند. فکر میکنی همهی مرضها را کشف کردهاند ؟ من یکی را میشناختم که روی شکمش برآمدگیای بیرون زده بود شکل کف پای بچه . توی سه سال پای این بچه آنقدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت . همه چیزش هم واضح واضح بود . انگشتها و فرو رفتگی کف پا . بعد انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن . بدبخت از زور درد جیغ میکشید . همچین چیزی تا به حال شنیده بودی ؟ باور نمیکنی ؟ میگویم خودم دیدم . توی صد کیلومتری شرق اینجا روستایی هست به اسم بوستانو . اگر خواستی میتوانی بروی آنجا پرس و جو کنی . از آن ور نرو . شنش روان است . گیر میکنی . خب... بعضی چیزها را آدم نمیتواند بفهمد. آخرش ؟ آخر چی ؟ آها . شکمش پاره شد . پوست شکمش آنقدر کش آمد که ترک برداشت . نه!... دکتر نمیرفت . برای مرضهای عجیب و غریبی مثل این پیش دکتر نمیروند . میگویند آدمی زاد باید مرض آدمیزاد بگیرد . این جور چیزها را دکتر نمیبرند . میگویند مرض آدمیزاد نیست . من چه میدانم آنها میگویند . میگویند این چیزها مرض حیوان است . نپرس . نمیدانم . اینها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این جور چیزها هم پیدا میشود . پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین . خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن . ولش کن حالا . از خودت بگو . آن خار را از روی شلوارت بکن . برود توی پوستت تا چند روز ورم میکند . زهر دارد . اصلا مگر مجبوری از آن ور میروی . تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه ؟ سختتر از بقیه . کردی دیگر ؟ کردستان؟ میدانم . گفته بودی . از کوهستان آمدی توی این بیابان . باید سختت باشد . مال کجای کردستانی ؟ جای قشنگی است . رفتهام . کوههای سنگی بلندی دارد . زمستانهایش ولی پدر آدم را در میآورد . دانشگاهت کجا بود ؟ نرفتهام . آن طرفها نرفتهام . قوری قلعه رفتهای؟ نرفتهای پس . چه کردی هستی تو ؟ من یک سال آنجا بودم . خیلی وقت پیش . باید یک خط 63 از روی کوه رد میکردیم . مردم جالبی دارد . عقاید جالب تری هم دارند . ازرسم و رسوماتشان چیزی شنیدهای؟ نه ! از این جور چیزها نه . مثلا مراسم زن گرفتنشان . نشنیدی نه . خندهدار است . خیلی خندهدار است . داماد میرود روی پشت بام و برای مردم از آن بالا میوه پرت میکند پایین . معمولا چند نفری زخمی میشوند . عقاید عجیبی هم دارند . مثلا ؟ مثلا فکر میکنند هر کس توی یک روز مشخص از سال روح کسی را میبیند که خیلی به او نزدیک بوده . کسی که حالا مرده . یا اینکه اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده باشد مرض حیوان میگیرد . بسته به اینکه آن حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را میگیرد . از این جور خرافات دیگر . نشنیده بودی ؟ عجب کردی هستی تو! بله . حرفت را قبول دارم . خرافات است دیگر . ولی مردم نازنینی هستند . حواست به آن پشته خار باشد . بعید نیست یکی از همان گودالها آن ورش باشد . حرف گوش نمیدهی . فقط کار خودت را میکنی . کی ؟ تو مهندس اصولی را از کجا میشناسی ؟ آدم عجیبی بود . خارج درس خوانده بود . یک جایی توی انگلیس . همسن من بود شاید . هیکلی هم بود . قد بلند ، شانههای پهن و سبیل کلفتش یک جورهایی ترس میانداخت توی دل آدم . میخواهی چه بدانی ؟ چه شد که یکدفعه یاد اصولی افتادی ؟ میگفت قبل از انقلاب رفته انگلیس و چند سالی همانجا مانده . این چیزها را برایت تعریف کردهاند؟ نه؟ جالب است کسی برایت نگفته . آخر همه میدانستند . این خار را میبینی . ریشههایش پر آب است .ولی خب... کندنش سخت است . چاقو میخواهد . آخرش ؟ آخر چی ؟ تو چه شنیدهای؟ خب... من هم همینها را شنیدهام . اینکه اصولی خودش را گم و گور کرد و از اینجور چیزها . میدانستی این گودالهای اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سرخود تغییر داده بود . فکر میکرد از این طرف برود طول خط کمتر میشود . هر چقدر هم نقشهبردارها داد و هوار راه انداختند به خرجش نرفت . آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست . همه چیز به هم ریخته بود . او هم نمیخواست قبول کند .
واقعا امانم را بریده . پنجه دستم را میگویم . درد دارد . همه جایش درد میکند. ناخنهایم هم که کج درآمدهاند و رفتهاند توی گوشت انگشتها . مثل چاقو گوشت دستم را پاره میکنند . چرا میخندی ؟ جدی میگویم . خب نمیخواست قبول کند دیگر . شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد . توی تهران خودشان هم با خودشان دعوا داشتند . کسی قبول نمیکرد جای اصولی را بگیرد . مهندسها و کارگرها یکی دو هفتهای رفتند ولایت خودشان . چه میدانم دیگر . هر کس جایی رفت . فقط من مانده بودم و او . این را هم برایت نگفته بودند ، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم . میخواست ثابت کند حرفش درست است . یک دنده بود . خیلی هم . ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان . از کنار گودالها میرفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود . فکرش را بکن ، هر دویست متر یک گودال . همینطور به ردیف . مثل مار پیچیدهاند توی این بیابان . مسیر دقیقشان را هم که نمیشد حدس زد . یعنی من نمیتوانستم . فقط خود اصولی میدانست . فرمان را دودستی چسبیده بود و همین طور گاز میداد . تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد . بعد هم ماشین سر جایش ماند و دیگر تکان نخورد . سه چهار ساعتی که با ماشین ور رفت با لگد افتاد به جانش . به زمین و زمان فحش میداد . بعد هم گفت ماشین را همینجا ول میکنیم و خودمان با پای پیاده بر میگردیم . به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب میخوریم . ممکن است راه را گم کنیم . ولی به خرجش نمیرفت . گفتم که ، یکدنده بود. درد پنجهام بدتر شده . مسکنی چیزی نداری ؟ انگار چاقو فرو رفته باشد توی دستم . چی ؟ خب به شب هم خوردیم . اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا فکر نمیکردم این قدر زود کم بیاورد . گفتم که ، خیلی هیکلی بود . این چیزها را نمیدانستی ، نه؟ خب دلیل دارد . آن دو نفری هم که میدانستند دیگر اینجا نیستند . میخواهی جایی بنشینیم استراحت کنیم ؟ بد جوری نفس نفس میز نی . کمی دیگر هم تحمل کنی ، تمام است . بعدش ؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودالها . پای هردوتایمان شکست . وضع اصولی خیلی بد بود . خیلی بدتر از من . استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون . یادم نیست اشتباه کداممان بود . اصولی جلو راه میرفت یا من . اصلا یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودالها بودیم . اصولی از درد جیغ میکشید . حواست به روبه رویت باشد . هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. میدانی ، گاهی به فکر آن کف پایی میافتم که روی شکم آن مرد دیدم . بعضی شبها میآید توی خوابم . انگار روی شکم خودم باشد ، همین طور بزرگ و بزرگ تر میشود . گاهی هم انگشت شستش را تکانی میدهد . مسخره است . نه ؟ انگشت شستش را توی شکم من تکان میدهد . میدانستی آنهایی که مرض حیوان دارند خودشان هم شکل همان حیوانی میشوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم . دوباره بگو . ربط دارد . به اصولی ربط دارد . تو به این چیزها اعتقادی نداری . نمیدانم . شاید خرافات باشد . ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم . بد وضعی داشتیم . خیلی بد . اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت . تا نیمه شب فقط ناله میکرد . بعد هم از هوش رفت . نزدیکیهای صبح بود که به هوش آمد . دور و برش را نگاه کرد وآب خواست . گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمکمان . با یک دست پای، شکستهاش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد . میخواست از توی گودال بیرون بیاید . فکرش را بکن با آن پای شکستهاش میخواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید . پنجهاش را فرو میکرد توی دیوارهی گودال و خودش را بالا میکشید. کمی که بالا میرفت پهن میشد روی زمین . با این حرفها که خستهات نمی کنم؟ اگر دوست نداری بشنوی...
فکر کنم چهار پنج باری سعی خودش را کرد . هر چقدر بهش گفتم که بی خیال این مسخره بازیها شود به خرجش نرفت . همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست . یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگهای کف گودال . لباسم را از تنم درآوردم و روی پیشانیش بستم . بیهوش بیهوش بود .
میخواهی کمی همینجا استراحت کنیم ؟ گفتم که ، چیزی نمانده ولی اگر بخواهی ...
خب... فردایش وضعمان خیلی خراب شد . روز کویر است دیگر . توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود . برای اصولی که جانی نمانده بود ولی من تا آنجایی که نفس داشتم داد میزدم . فکر میکردم شاید کسی بشنود . تو به جای من بودی چه کار میکردی ؟ نور چراغ قوه را بینداز این طرف . حواست به راه باشد . نگفتی ؟ چه کار میکردی؟ آنقدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی . پیراهنم را از روی پیشانیش باز کردم . مثل سایهبان روی سر هردوتامان گرفتم. خیلی ترسناک بود . تا تجربه نکنی نمیفهمی . ترس فلجت میکند. .اصولی لرز گرفته بود . توی آن گرما دندانهایش به هم میخورد .
نمیدانم چقدر گذشت ولی فکر کنم ده دقیقه هم دوام نیاوردم . شاید به خاطر خونریزی پایم بود . بعد که به هوش آمدم شب بود . از گلوی اصولی صدایی میآمد مثل ناله . زخم پیشانیش ورم کرده بود . تشنه بودم . تشنه که نه . از تشنگی گذشته بود . انگار جنون گرفته بودم . همه جا را آب میدیدم. همه چیز توی آب بود . ولی درد نداشتم . عجیب بود ولی اصلا درد نداشتم . باور میکنی ؟ فقط تشنگی . تو از این جور چیزها سرت میشود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی ؟ میتوانی بفهمی چرا درد نداشتم ؟ این نظریهها را برای خودت نگه دار . گفتم که ... هنوز از حال نرفته بودم . میدانستی بعد از اصولی مسیر خط را عوض کردند ؟ آخرش همان حرف نقشهبردارها شد . این گودالها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش میآید گذر کسی به این اطراف بیفتد . شرکت هم نمیخواست چیزی هزینه کند برای پر کردن گودالها . همینطوری هم خیلی ضرر کرده بود . فکر کنم تا چند دقیقه دیگر میرسیم .
توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است . جرات خوبی داری که آمدی . نور چراغ قوه را بالا تر بگیر شاید دیدیمشان . نه . هنوز مانده
خب ، تا سه روز آنجا ماندیم . فکر میکردم مردهام .از اصولی صدایی در نمیآمد . فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج میگرفت و بدنش میلرزید . پایش هم سیاه سیاه بود . شب که شد چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه گودال . صدایی از خودش در میآورد مثل زوزه . آرام و کشدار . همینطور دور لبه گودال میچرخید . سرش را پایین میگرفت و ما را نگاه میکرد . بعد هم خرناسهای میکشید و پوزهاش را میمالید روی خاک. یادم نمیآید که داد زدم یا نه . فقط یادم میآید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال . خیلی فرز و تند . انگار وزنی نداشت . وقتی صورتم را بو میکشید پوزهاش را دیدم . مثل کفتار بود . پوزهی کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر. بوی عجیبی هم میداد . یک جور بوی ترشیدگی. مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد . کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید . بعد رفت طرف اصولی . فکر کنم آن موقع بیهوش بیهوش بود . اصلا تکان نمیخورد . حیوان پوزهاش را چند بار زیر چانهی اصولی کوبید . بعد سرش را برد جلو و خرخرهاش را چسبید . پنجه راستش را گذاشت روی سینه اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد . پنجه بزرگی داشت . از پنجه یک کفتار بزرگتر. خیلی بزرگتر . بعدش را یادم نیست . شاید از هوش رفته بودم . نمیدانم . یادم میآید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه گودال و دستهای لاغرش را لیس میزد . بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی . سرتاپایش خونی بود. بوی عجیبی هم میداد . مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد . حیوان گاهی به من نگاه میکرد و گاهی هم به گلوی پاره شده اصولی . بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن . جلو که میآمد موهای خیس دور پوزهاش را میدیدم که توی هم کلاف شدهاند . آرام خیسی پوزهاش را روی صورتم میمالید . باورت میشود؟ پوزهاش را روی صورت و لبهایم میمالید .آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم . فهمیدم چه میخواهد . میخواست من هم گلوی اصولی را بچسبم . قبول کردنش سخت است ولی مطمئنم همین را میخواست . فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است . نمیدانم ، شاید هم میخواست زنده نگهم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچوقت نمیشود به کسی ثابت کرد. اصلا نمیشود . به هر جان کندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی . بعد هم گلویش را چسبیدم . خونش هنوز گرم بود . مثل آب ولرم . صدایی هم از حنجرهاش بیرون میآمد مثل خر خر حیوان . آهسته و ملایم . کارم که تمام شد تکیه دادم به دیوارهی گودال . بعد حیوان جلو آمد و لبهایم را بو کرد . باورت میشود؟ خون روی لبهایم را بو کرد . چند بار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزهاش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون . سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر . به همین خاطر هم فکر نمیکنم آن جانور کفتار باشد . به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم . میدانی چه کار کردند؟ فرار کردند . مسخره است . از دست من فرار کردند . فردایش گلوی اصولی خشکیده بود . هر چه مک میزدم چیزی بیرون نمیآمد . کجا میروی ؟ چرا عقب عقب میروی ؟ آخرش میافتی توی یکی از این گودالها. بیا اینجا .
آخرش را میخواهی بدانی ؟ روز بعدش پیدایمان کردند . هردوتایمان را . همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی من را پاره نکرده . هرکسی چیزی از خودش درمیآورد و تحویل بقیه میداد . قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته . خودش را گم و گور کرده .
چقدر سوال میپرسی . گفتم که ... فرار کردند . روز بعدش توی یکی از همین گودالها پیدایشان کردند . شرکت به همه گفت که کار کفتارها بوده . من هم چیزی نگفتم. کاری نمیشد کرد . این طوری به من نگاه نکن . تقصیر من نیست . چرا فاصله گرفتی ؟ بیا اینجا . نزدیکتر . راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن . چه طور شد که افتادی توی این بیابان؟ حواست به آن پشتههای خار باشد . شاید گودالی چیزی آن ورش باشد . آرامتر . آرامتر . همینجا خوب است . همینجا کنار این بتهها . کمی بنشین و برایم تعریف کن . از خودت برایم تعریف کن.
منبع:
خوانش ـ خانه ی ادبیات پیشرو ایران :54:
کلمات کلیدی: مرض حیوان، پیمان اسماعیلی
کلمات کلیدی: هم خون
شب پر مخاطره ای گذشت. تا دیروقت شیشه های خونه می لرزید و از صدای بلند ترقه و فشفه خواب به چشمام نیومد. چند روز پیش توی اینترنت داشتم راجع به قاشق زنی و فال کوزه مطلب میخوندم. یادم افتاد بچه که بودیم میرفتیم قاشق زنی و چقد می خندیدیم. بیشتر در خونه همسایه ای که ازش خوشمون نمی اومد می رفتیم. یه چادر بلند می انداختیم روی سرمون و صورتمون و می پوشوندیم. و بعد از اینکه توی کاسه ما قند و آب نبات می ریختن کلی می خندیدیم.
اما حالا چهارشنبه سوری ما شده کنج خونه نشستن و آمار سوخته ها و کشته مرده ها رو از تلوزیون دیدن. آرین هفته پیش پیک نوروزیشو آورد پیشم و دوتا عکس بهم نشون داد. یکیش تصویری از چهارشنبه سوری بود که همه شاد و خوشحال بودن و دیگری تصویری از چهارشنبه سوزی بود که همه با دست و پای شکسته و سوخته با چوب زیر بغل ایستاده بودن. آرین که ده سالشه گفت : این آقاهه کیه که صورتش رو سیاه کرده. و من براش کلی توضیح دادم که حاجی فیروز کیه و قبل از عید توی خیابونها دایره زنگی می زنه و آواز میخونه. گفت : وا مگه دیوونست.
خیلی به فکر فرو رفتم. اگر از آرین می پرسیدم بابانوئل کیه خیلی خوب جوابمو می داد اما اگر می پرسیدم عمو نوروز کیه جوابی برای گفتن نداشت. خیلی روی این مسئله فکر کردم. چند روز پیش عکس چنتا حاجی فیروز رو دیدم که کلاه منگوله دار بابانوئل سرشون بود. چه خوب گفته این ضرب المثل : از ماست که برماست. مایی که توی شادیمون نوحه می خونیم توی عزامون هم نوحه می خونیم. حاجی فیروز و عمو نوروز به خاطر شاد بودنشون از ما دور شدن. قاشق زنی و هزارتا رسم قشنگ دیگه همه فراموش شدن چون ما نمیخوایم شاد باشیم. شاید کردن جرمه جرم.
هیچوقت یادم نمیره زمانی که توی عروسی های نه چندان آنچنانی مامورا می ریختن و داماد و گروه ارکستر رو می بردن کلانتری. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه فکر می کردم چرا توی کشور ما پیامبری ظهور کرد که همه دینش جشن و شادیه. فکر می کنم خدا خیلی دلش به حال ما می سوخته اون میدونسته روزگاری میاد که رنگ سیاه برای ما میشه رنگ خوب. رنگای رنگین کمان میشه مکروه. شادی میشه لهو و لعب. خندیدن میشه از خدا بی خبری. زرتشت حق داشته که تو این سرزمین دنیا بیاد اونم با لبخند.
خیلی خستم و دلزده. چه کار بکنم که اسفندگان جای ولنتاین رو بگیره.
چه کار کنم که یلدا جاشو به هالووین نده.
چه کار کنم که معنی مهرگان رو زنده نگه دارم.
چه کار کنم که یادم نره جشن سده چندروز از یلدا می گذره.
چرا نمی خوایم بفهمیم که ما خودمون برای فرهنگ غرب دعوتنامه فرستادیم و با فراموش کردن نگاره های زیبای سرزمینمون پدیده ای به اسم تهاجم فرهنگی رو به وجود آوردیم.
چرا نمیخوایم بفهمیم.
چرا باید راجع به چیزای ساده ای که روزگاری نه چندان دور در این سرزمین جریان داشته توی کتابای گرون قیمت محققا بخونم.
چند ساله که بچه های اینترنت همه تلاش خودشون رو می کنن‘ بچه های اهل اس ام اس هم همین طور که بفهمونن ولنتاین عید عشاق ایرانی نیست. پس چرا رسانه های گروهی مثل رادیو و تلوزیون بی خیال این موضوعند.
یکی به من جواب بده . از بی جوابی دارم دیوونه میشم .
کلمات کلیدی:
اندر حکایت ضرب المثل
معروف شتر در خواب بیند پبنه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه
شتر در خواب میبیند که
گشنست
رود تا رستوران بیند
که جاهست
بیاید گارسونی افتان و
خیزان
به او گوید چه میخواهی
پدرجان
بگوید من بخواهم پنبه
دانه
گهی لپ لپ خورم گه
دانه دانه
به او گوید همی آن
گارسون پاک
که اینها را نخور تو
می کنی باد
بیارم از برایت من
کبابی
یه نوشابه کمی جوجه
کبابی
بشد اشتر بسی خوشحال و
خندان
بشد کامل نمایان حلق و
دندان
بریخت بسیار آبی از
دهانش
بسی شنگول شد روح و
روانش
کمی بعدش یکی خوردی به
دنده
کمی رفت تو هوا مثل
پرنده
زنش بود و همی زد محکم
و زار
که پاشو ای بابا برو
سرکار
کلمات کلیدی: شعر طنز